گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

+ ما که رفتیم شمال (قسمت _دوم)

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ق.ظ

و سکوت و سکوت و سکوت تا اینکه..! صدای محکم در زدن آمد..! بدجور ترسیدیمخجالتی

بابا رفت و در را باز کرد..!

ما هم که مثل یک ادم آهنی خیره به نقطه ای..گه گاهی سرمان را تکان میدادیم..! با هر فکر و خیالمان در ذهن..!

خواهر بزرگه کنجکاوانه رفت از پنجره اتاق غریبی که اصلا داخلش نمی شدیم...! حیاط را نگاه کرد..! مرد غریبه ای در حال بحث کردن با بابا بود..!

آنقدر خسته و بی حوصله بودم که وقتی مهی این خبر رو داد...! سری تکان دادم..و دوباره غرق شدم در افکارم

البته شاید هم اوهومی برای تایید الکی گفتم و در واقع چیزی نشنیدمخنده

..تاریکی اتفاقا بر حجم آشفتگی ذهن صد چندان می افزاید...به طوری که نفهمم خواهرم چه می گوید...خلاصه...!

بابا برگشت..! مامان از او سوال کرد که چه شد..! تازه یادم آمد که اع چند دقیقه پیش آبجی جلوی من داشت یه چیزهایی میگفت..!:)

بعد هم بابا گفت که مالک این شهرک هست و میگه خانه ای که توش هستید !

چند وقته  اصلا صاحباش نمیان بهش سر بزنن و من کاراشو میکنم..! وضعشون خوبه وپول نمیدن و خلاصه از این حرفها..!

بعد هم ادامه داد :

برای همین من برق ها رو تاصبح قطع میکنم...! آرام

و بابا هرچقدر هم توضیح که آقاجون ما فردا میریم زن و بچه اونجان..بچه منظور خواهر کوچیکه است..!:) 

ولی مردک چند فحش ناجور بابا را میهمان کرد که البته به علت مستی اش بود..!!اخم

وای خدای من...! چقدر احساس بدی داشتم..! از این بدتر که احساس اضافی بودن کنی..عدم احساس امنیت بود..!:/..

از همه ی اینها که بگذریم..!

اتاق گرم...با بوی سم وحشتناک..که به طرز عجیبی با بوی گوشت گندیده ترکیب شده بود..! حشره ها..!

دوست داشتم یک فرشته نجات ...بیاید و از این گرفتاری رهایم کند..!

امکان جمع کردن وسایل و فرار از این خانه در تاریکی شب هم وجود نداشت..!

بدجوری تو ذوقم خورده بود..! اما مدام سعی میکردم که همه ی این اتفاقات را به عنوان یک خاطره ببینم و حداقل شیرین تر بگذرانمش..!

 

پدربزرگ جان که بیخیال همه ی این ماجراها ساعاتی پیش..! خوابیده بودند..! خنده

خوابشان آدم را به هوس خواب می انداخت..! فارغ از هر نامطلوبی که وجود داشت..!اما من همینطور در خانه ی خودمان..

با هزار بدبختی و کلنجار در ذهنم..خوابم میبرد..چه رسد به محیطی جدید آن هم با این توصیفات فوق الذکر:/

رفتم همان اتاق غریبی که هیچ کس جز کرمها پا نگذاشتند..! مهر شده

خواستم روی تخت بخوابم..! اما با برخورد انگشتانم به تشک تخت ( که شاید هم تشک نبود بلکه تعدادی کارتون:/) تشک کاملا فرو رفت..! مردد

از خیرش گذشتم..! مجبور شدیم روی زمین بخوابیم..!

پتوی مسافرتی رو پهن کردیم ! و بنده هم کاملا مجهز..با جوراب..روپوش آستین دار...روسری ...رفتم که مثلا بخوابم..بوسه

!البته اضافه کنید که یک عدد پتو هم روی خودم انداختم و خودم رو لقمه کردم !!فریاد

تصورکنید در هوای گرم و شرجی با این اوضاع..! گریه

مسلما میدانید که خواب حرام شده بود بر بنده..! آن هم که بالاجبار ساعت تقریبا یازده به رختخواب بروی ..! !

آنتن هم که اصلا وجود نداشت و محال بود به اینترنت وصل شد..!

شروع کردم به تعریف با خواهر بزرگه..!

تعریفمان هم ته کشید:/..!

اصلا از یک جایی به بعد چشمانت سنگین میشود..خوابت میگیرد اما انگار ندایی از درون میگه..بیدار باش..تو میتونی..محاله که اینجا بذارم بخوابی..! بی تقصیر

در حال کلنجار با این ندا بودم و در اوضاع خواب و بیداری...! که صدای وحشتناکی اومد که همه رو بیدار کرد..!مثل صدای جیغ بود...

صدای دسته جمعی تعدادی شغال گرسنه بود!!!:(

اولین بار بود صدای شغال رو می شنیدم..!  نخراشیده و موحش..! خجالتی

به آبجی گفتم برای همینه که میگم صدای پارس کردن سگ رو دوست دارم..!اصلا حس خوبی میده به آدم..! خنده

در اینجا کمال تشکر رو از تمام شغال های عزیز دارم که بنده رو از کلنجار با ندای درون نجات دادند و راحت گفتند که نخواب..! یعنی خواب را بدتر ربودند..!چشمک

تا زمانی که چشمم بیدار بود و عقلم بر جای..گوشی را که چک کردم ساعت حدود چهار و چهارنیم صبح بود..! چه رنج دورانی بردم که از ساعت یازده تا این ساعت بیدار ماندم..گریه

آن هم در این فضای ساکت و برای من ترسناک..(همه جوره)..!

خلاصه نمیدانم چه ساعتی بیهوش شدم..!

اما دیری نگذشت که با صدای بلند مردان بیدار شدم..! پا در دهان

و ساعت رو نگاه کردم ساعت شیش بود..!خدای من هنوز دوساعت هم نشده خوابیدم..!

وقتی فهمیدم همان مرد دیشبی است که آمده..!

از سرکنجکاوی و خاتمه دادن به تمام تصاویری که از چهره اش از دیشب تا بحال در ذهنم تصور کردم..!بلند شدم  و سرحال و قبراق رفتم سمت در..!بوسهخنده

  • ۹۵/۰۶/۱۵
  • گُل نِگار

خاطرات_شمال