گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

ناشنوایی موقت

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۵۸ ب.ظ

از پشت ِ شیشه های شکسته اتوبوس به سختی جاده ی پاییزی رو که هیچ فرقی با فصل های دیگه نداره نگاه میکردم

بعد هم گفتم احتمالا میشه با دوربین و زوایای خوب ازش عکس گرفت.نمیشد.ترک خورده بود.هیچی جز شکستی معلوم نبود.

سرمای شهر دانشگاهی بدتر از تهران بود.سوار تاکسی شدم بعد از خیابونی رفتم که کلی خاطرات با زهرا داشتم.

ایستگاه اتوبوس درست روبه روی کتابفروشی هستش که همیشه باهم اونجا میرفتیم و ساعت ها وقت میگذروندیم.

زل زده بودم به جلو وکتابفروشی .پاییز هم نامردانه رنگ خاکستری سوزدار می پاشید.

اتوبوس در طول شهر خاطرات این چند ترم رو به رخم کشید.

همین برای حواس پرتی و یه ایستگاه رد شدن کافی بود.

کلاس زبان شنبه مثل روزهای دیگه نبود؟ شایدهم بود؟ اتفاقا درست مثل هر روز من بود.

هر روزی که از حسرت ها صحبت میکنم.

بچه ها از شکست میگفتن.از انتظاراتی که از خودشون داشتن و نتوستن بهش برسن.از طعم تلخ شکست!حسرت...

سردرد شدیدی گرفته بودم.

حواسم به تمام اتفاقات این چندسال بود که منو تغییر داد.جوری که نمیخواستم.

فکرم هر جایی بود جز کلاس.گوشام هیچی رو نمیشنید.جز صدای غر زدن به خودم.مشتاقانه منتظر بودم کلاس تموم بشه.

منتظر تاکسی بودم تا سوار بشم و از این فضای لعنتی که امروز همه ی حسرت و بدبختی های زندگیمو رو به رخم کشید خلاص بشم.

حمیده رفته بود.یه ماشین شخصی جلوم پارک کرد.در عقب رو بازکردم که بشینم.صندلی پر بود رفتم جلو نشستم.

گوشیم پشت سرهم زنگ میخورد ولی انقدر تو فکر بودم که هیچی نمیشنیدم.

راننده صحبت میکرد و من نمیشنیدم.

گوشام فقط صدای خودم رو که دائم با پتک سرزنش میکرد میشنید.

به راننده گفتم مستقیم برید.

سرخیابون پیاده میشم.

رضوان پشت تلفن گفت که غذاش رو از سلف بگیرم.

بعد اون حمیده زنگ زد گفت زنگ بزن رضوان.نگران شده جواب نمیدی!

پشت سرهم تلفنم زنگ خورد.

راننده از یادگیری زبان پرسید.

شیشه ماشین دودی بود.ماشین شخصی.راننده ای که ...

من تازه برگشته بودم به دنیا که فهمیدم چه غلطی کردم و انقدر عصبانی ومحو صدای خودم بودم که نفهمیدم سوار ماشین یه مرد نامرد شدم...

هر چقدر گفتم نگه دارید من همینجا پیاده میشم.نایستاد.موقع پیاده شدن تند رفتم سمت پل هوایی و روی پل بلند بلند گریه کردم...

کاش بیشتر با خودم به صلح برسم...کاش هوای خودمو داشته باشم...

+زهرا ازم خواست که باهاش حرف بزنم.حالش بهتر از من نبود.بهم گفت همیشه به بچه ها میگم هیج وقت نمیتونم خودمون رو ببخشم

بخاطر شادی و خوشحالی که از گل نگار گرفتیم.هیچ وقت.

پ.ن: چرا نوشتمت؟ یادم نره! از روزهای سخت چجوری گذشتم..گذشتم!!

  • ۹۷/۰۸/۱۵
  • گُل نِگار