گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

خوابی که قبل از مرگ باید دید!!

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ

[این صندلی را برای من گذاشته اند. با علامت خروجی که مرا محکوم به رفتن کرد." برگرفته از خواب ِ صبح]

پیش از خواندن:

باید بدانید:نوشته های زیر از خواب می آیند.به تاریخ ششم دی ماه 97.صبح نه چندان سرد زمستانی

از این نوشته به چی میرسیم؟

یک: کنکاش یک خواب که همانند فیلم هایی با ژانر درام و جنایی است.

دو: شاید هم لابه لایش بتوان چیزی بهره برد.اگرخودتان را جای من بگذارید.

بخونیم؟

متن رو ابتدا توی ورد برای خودم نوشتم که جز خاطرات ثبت شده ام باشه. خوندمش.

نتوستم چیزی ازش کم کنم.نزدیک به هفت صد کلمه بی جان است.

اگر حوصله تان میکشد و با توجه به : به چی برسیم؟ فوق الذکر:/ بخوانید.

نگارنده در ادامه مطلب برای جلوگیری از خستگی تصاویر را در بین نوشته ها جا داده.

به اشتباه نیافتید و به محض رسیدن به عکس پایین تر آمده و بقیه متن را بخوانید.

[ترجیحا مثبت هیجده به علت صحنه های خشن]

  • گُل نِگار

پاییزم انگار از موندن پشیمونه...

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۱ ب.ظ

هر میوه ای میتونه برات یادآور فصل ، اتفاق ، خاطره یا حتی شخص خاصی باشه! مثلا وقتی اسم گوجه سبز میاد یاد گوجه سبزایی میافتم که نصف شب وقتی با مهدیه تو اتاق کوچیکش بیدار بودیم تا سحر میخوردیم.از شب های کوتاه تابستون.

وقتی که اسم نارنگی بیاد  یادآور خاطرات مدرسه ابتدایی امه !

با نارنگی هایی که مامان تو کوله پشتی ام میذاشت و زنگ تفریح میخوردیم!

یا هر وقت سیب میبینم یاد سیب های زرد خونه مامان بزرگ میافتم که هر وقت مهمونا برای عید دیدنی میومدن!

پایه ثابت پذیرایی بود.هروفت هم تموم میشد باید میرفتی اتاقی که توی آشپزخونه بود اونجا از توی جعبه پر از سیب زرد سیب برداری.

انار... بیشترین تصویر یا خاطره ای که ازش به ذهنم میاد.

زمستون های سرد بچگی هاست که مامان و بابا انار ها رو با ذوق دون دون میکردن

و یکم گل پر میرختن روش بعد میذاشتن یخچال ودست آخر دورهمی میخوردیم . طعمش هنوزهم که هنوز حس میشه.حتی حس همون لحظه ها .

انار کال تصویر بالا کجاست؟

روستایی در گیلان.مرداد97.

این آهنگ رو خیلی دوست دارم. پیشنهاد میکنم به عنوان خداحافظی پاییز بشنوید:) بشنوید.

یلداتون مبارک.

دلم برای فصل محبوبم تنگ میشه.ممنون پاییز که مثل همیشه خوب بودی و من بیشتر از همیشه دوستت دارم:)

در ادامه چند تا عکس پاییزی گل نگار :)

  • گُل نِگار

بعد از 6 سال

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۱ ب.ظ

دارم میرم مشهد:)

  • گُل نِگار

در جوار خودم

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۴۶ ب.ظ

[ از آن شب های در جوار خودم  ِخوابگاهی، که باید بیشتر و بیشترش کنم ]

بچه ها هر کدوم روتخت دراز کشیدن  و مثلا قراره بخوابن.البته بعد چک کردن نیم ساعته گوشی.

هرکاری میکنی که بری بخوابی ولی انگار یه  چیزی ته دلت ، تو وجودت میگه فعلا وقت خواب نیست!

حتی اگه خوابت بیاد.تندی میری سمت کوله  وکتابات رو برمیداری.جامدادی رضوان رو قرض میگیری چون

خودکار آبیش خیلی خوب مینویسه.خوابت میاد ولی دلت نمیاد بخوابی.بطری آب رو از یخچال برمیداری و

میگی شب بخیر.حمیده نیم خیز میشه میپرسه: میری کتاب بخونی ؟ همراه با تحویل یه نیمچه لبخند میگی

آره.میخنده میگه ایول برو.راهرو خلوت خلوت.صدای پای خودت تو فضا پچیده.خالی بودن سالن مطالعه انگار مثل

رزو یه اتاق وی آی پی ایه. ویه استقبال مجلل از خودت با چیدن وسایل روی میز از سر ذوق.

  • گُل نِگار

آتیش خاموش کن غشی!

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۳۳ ق.ظ

الان که دارم این مطلب رو پست میکنم تازه با بار و بندیل از سالن مطالعه خوابگاه اومدم اتاق که بخوابم! 

چندتا اتفاق افتاد این هفته.

دوتای مهم: مانور زلزله و تست دیابت

تو خوابگاه به مناسبت سالروز زلزله کرمانشاه که هنوز داغش تو دلمون هست مانور زلزله برگزار شد.من و مهدیه و رضوان رفتیم و تو همه قسمت ها شرکت کردیم.حمل مصدوم و..

راستش تابحال نمیدونستم از کپسول های اتش نشانی چجوری استفاده میشه تا اینکه سه شنبه شب یاد گرفتم:) کلی هم کیف داد.باوجود اینکه اطرافم پر آدم و چششششم و یه آتشنشان میکروفن به دست که به بچه ها توضیح داد و منم امتحان کردم...خیلی خوب بود.دلم میخواد خوب توصیفش کنم ولی اصلا حوصله تایپ موبایلی ندارم

اما قصه دیگه

امروز صبح توی دانشگاه تست دیابت میگرفتن ! ما بچه ها هم ناشتا پاشدیم بریم تست بدیم...اقا من از همون اول اصلا به تست نرسیده حس ضعف و سرگیجه داشتم ! به رضوان گفتم حالم بده انگار ! منو نشوند رو پله ها....یه ذره حس کردم بهتر شدم و دیگه نوبتم هم رسیده بود.رفتم سرپا وایسادم...اصلا انگار تو دلم رخت میشستن....چشام هی تار میشد و دلم از حال میرفت...به مهدیه گفتم انگار حالم بده ..باور نکرد..منم هی ب خودم گفتم گلی خوبی چیزی نیس حس میکنی حالت بده...و این دیالوگ ناتموم موند و نفهمیدم چی شد بیهوش شدم....بهوش که اومدم وسط سالن دانشگاه با کلی ادم دور و برم...اصلا یه اوضاعی...نمیفمیدم کجام...سرم و کتفم درد میکرد...فهمیدم غش کردم...بچه ها همه جمع شدن دورم...مسئول روابط عمومی آقای رضایی میگفت شما که دیروز داشتی اتیش خاموش میکردی و الان اینجوری؟ گفتم گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...

انقدر سردرد داشتم چون عقبی از سر  محکم خورده بودم زمین...فقط خداروشکر کوله ام باعث شد محکم تر نخورم😑 

انقدر سردرد و بدن دارم که خدامیدونه...سرم بهتر شد یکم...

 متنفرم از غش ...اونم اخه تو دانشگااااه....

این چهارمین غش تا اینجای زندگیم بود 😑

برم بخوابم که کوفته کوفته ام...فردا هم میریم تولد زهرا...

این هفته هم همه اش امتحان دارم...

  • گُل نِگار