گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

+ عَقب گَرد به کودکی..! تازه کردن یک عـادت...

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

ســلام..!

سلام به سکوت این وبلاگ و سکوت خواننده های روشن و خاموش اش..!

دیروز عصری بود که از سفر برگشتیم !

سفر به شمال..!مازندران و گیلان..!

یادمه کوچیک که بودم توی دفتر خاص..تمام خاطرات سفرهایی که میرفتم رو با تمام جزئیات می نوشتم..!

و یه جورایی انگار از واجبات بود و همیشه حین سفر و بعدش دل نگران این دفتر بودم و ذهنم..!

اما با قد کشیدن و مثلا بزرگ شدن..!

نمیدونم شاید جذابیت سفر ها برام هر چند اهمیت داشتند و خاطره هاش رو دوست داشتم، اما دیگه حوصله نوشتن نداشتم

و به راحتی دفتر خاطرات سفرهام کنار گذاشته شد..!

خاطرات سفر های شمال هم همیشه برام شیرین و جذاب بود..! و شوق بیشتری برای نوشتنشون داشتم..!

اینبار تصمیم گرفتم به رسم کودکی ها...خاطرات سفرهام رو حتما بنویسم..!

البته فعلا در فضای مجازی..!

تصمیم مهم تری که گرفتم این هست که:

دفتری رو درست کنم که خاطرات رو حتما توش بنویسم

و عکسای مربوط به سفر رو (به تعداد محدود اما مهم:)) چاپ کنم و بچسبونم تو دفتر..!یه جورایی مثل اسکرپ بوک..!

درمورد اینستاگرام هنوز تصمیم قطعی نگرفتم:D

راستی شما با خاطراتتون چکار میکنید!؟ جایی ثبت یا نوشته میشن یا فقط در ذهنتون؟

پ.ن: داریم آماده میشیم بریم عروسی و بنده بازهم تو اوقات حساس هوس وب نویسی کردم:|

پ.ن دوم: جالبه که عروسی که قراره بریم رو فقط با نسبت فامیلی می شناسم و هیچوقت ندیدمشون...!

  • ۳ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۹
  • گُل نِگار

+ گَرد سفَر مانده..! چمدان را ببندید:)

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

[ عکس در حال آپلود با سرعت بسیــــــــــــار پایین اینترنت منزلمان می باشد ، لطفا خیـــــــلی صبور تر باشید.باتشکر]

بعدتر نوشت(فرضا طنز:یکسال بعد نوشت:)

درنهایت این تصویر آپلود شد..!:| به پای قسمت نمینویسم چون اعصابم آنقدر بچه و لوس نیست که گول بخورد و آرام شودفریاد

_گلبرگ های متعلق به گل های رُز منزل پدربزرگ!_

لازم به ذکر است که بگم : گلبرگ ها رها بودند و خدایی نکرده به جانشان نیافتادم که زندگیشان را بگیرم

علی الحساب تصویر کوچک تا آپلود بعدی

سلام..!

به تصور خودم یک ماه گذشت از نوشتن پست قبل..! و البته از سفر..! (مطمئن باشید که میدونم کمتر از یکماه)

یک جورایی خاک گرفتگی وبلاگ رو حس میکردم..!چشمک

البته که چراغ پر نور دوستای بیانی..!و کم لطفی بنده در حق مطالب نابشون..! برام جای امید داشت..!

خب این انتظار رو از یه مسافر تازه از سفر برگشته مسلما نخواهید داشت که

خاطرات سفر_اون هم به این طولانی _ رو بنشیند تعریف کند..!چه برسد به نوشتن..!

اما همونطور که در پست خاک خورده قبلی گفتم..! به تصور آخرین بار رفتم..!

جالبه که اولاش یه جورایی هول و ترس برم میداشت..!

از فکر برای آخرین بار دیدن همه چیزهایی که مکررا دیدم..!

اعتراف میکنم که تجربه لذت بخشی بود..!

و حتما هم خواهم گفت که چه اتفاقاتی افتاد..!

اما در حین این باورِ آخرین بار..!

دلم میگرفت و دوست نداشتم خیلی چیزها آخرین بارش اینگونه باشد..!

هر چند که امید_واهی یا غیر واهی :)_ نمیذاشت این دل گرفتگی تشدید شود..!

اواسط سفر این  باور کمرنگ شد و اواخرش کمرنگ تر..!

به خودم قول دادم هر روز آخرین بار را دوباره و چند باره در خودم زنده کنم..! تا زنده بماند..! و بتوانم خوب زندگی کنم..!

قدر ثانیه ها را بیشتر بدونم و خیلی مسائل دیگه..!


پینوشت: چمدان ها رو خالی کردیم و دوباره باید از نو بچینمشان..! برای سفرِ فکر کنم:) کوتاه..! به مقصد شمال ..!

پینوشت دوم: حجم خاطرات و تعریف ها مسلما بیشتر خواهد شد_ان شالله که خاطرات خوب و عالی_

امیدوارم قلم ذهنم برای نگارش و انگشتانم برای تایپ همراهی کنند!

پینوشت سوم: هیچوقت نتونستم با آهنگهای توی ماشین کنار بیام..!

نمیدونم چرا سلیقه خانواده برای آهنگ کاملا متفاوت و هرکدوم در سبک های مختلف..!

اما چون پدر رانندگی میکنه و باید با رانندگی کردن کیف ببرد:)

کوتاه میام..! اما تصمیم گرفتم حداقل برای چند کیلومتر کم مسیر

  فلش با سیلقه بنده رو تحمل کنند تا بلکه ماهم لذتی ببریم..!

پینوشت چهارم: مثلا من که آهنگ *سهم من * رضا صادقی

رو عاشقانه دوست دارم

و مدام دکمه تکرار میزنم..!

باید به پخش یکباره این آهنگ رضایت بدم:(

پینوشت پنجم: خسته بودم ولی این همه نوشتم..!:| دلتون پر از حس ِ خوب..!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
  • گُل نِگار

+ هر روز آخرین بار..!

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

گفتی که هست چاره ی بیچارگان سفر!

یه جوری قبلا اشاره کردم که بیشتر پست ها رو تو موقعیت های حساس می نویسم..!

زمانی که اصلا وقت سر خاروندن هم نیست..! هوس آپ کردن بیان رو میکنم..!

مثل حالا که تمام وسایل آماده است و  هر آن که بابا بیاد و بگه پاشو سوار شو بریم..!

البته سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و به واژه ها و حرف های دلم لطمه نزنم..!

سفر ایندفعه هم بخش دیدار با آشنایان هست و هم بخش تفریح با همون آشنایان..!

آشنایان ظاهرا قبلی..!

اما تفاوتش برای من گل نگار در این هست که: اینبار قراره به همه ی اتفاقات به چشم بارآخر نگاه کنم..!

البته که نباید اینطور فکر کرد که این طرز فکر دائما من رو محزون میکنه و همه ی اتقافات رو ترسناک..!

وقتی هر روز به مرگ فکر کنی..! دنیا و لحظاتش رو..!چه ساده چه سخت..!به چشم آخرین بار ببینی..! دو راه بیشتر نداری..!

یا تمام توانت رو بذاری و لذت ببری ..! بدون ترس از فردا _که شاید باشی یا نه_

راه دوم: غصه گذر زمان رو بخوری ..!و دق کنی از ثانیه ها..!

شاید اینبار که به روستا رفتم..! مثل همیشه سعی نکنم تمام وقتم رو توی خونه بگذرونم..!

اینبار میرم و قشنگ تر کنار رودخانه..!نبض آب رو حس میکنم..!

روچمن ها بی هیچ واهمه ای دراز میکشم..و به آسمون آبی قشنگ زل می زنم..!

شب زود چشمامو نمیبندم..!و مهمونی پر فروغ ستاره ها رو از دست نمیدم..!

شاید به باغچه حیاط قشنگ بابا بزرگ..! قشنگ تر نگاه کنم..و تک تک گل رز های مهربونش رو لمس کنم و باهاشون حرف بزنم..!

شاید خنده ی پیرمرد روستایی رو با لذت بیشتری تماشا کنم و سعی کنم خوشحال ترش بکنم..!

از خورشید نمیترسم و خودم رو همیشه ازش پنهون نمیکنم..!

وقتی که لباس نارنجی به تن کرد و خواست بره..!میرم روی بالکن و خوب ِ خوب تماشا میکنم..! عظمت ِ این گِردِ مهربان را..!

راحت تر وکوتاهتر بگم..!

برای به انجام رسوندن حسرت ها و آرزوهام..! دیر نمیرم!!

+پیشنهاد: فیلم و کتاب ِ " من پیش از تو" را حتما ببینید و بخوانید..! برای من که مملو از درس زندگی بود و خواهد ماند

+  تا از سفر جا نموندم و تمام برنامه هام نقش بر آب نشده برم:))

+حسابی خوش باشید..! و گرمِ تابستونی!:)

  • ۵ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۲
  • گُل نِگار

+سفری سخت و ترسناک تر از ترافیک nساعته شمال:)

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ

دقیقا از زمانی که تصمیم به نوشتن کردم انگار دیگه حوصله نوشتنم رفت و البته که فرصت نوشتن کمتر شد..!

اما همون معدود نوشته هایی که قبلا به نگارش در اومدن مربوط به زمان سخت کاری بود که بنده با کمال آرامش..!بی اهمیت گذراندم..!

از یه زمانی تصمیم گرفتم خودم رو بشناسم..!

یعنی وقتی مقابل اسمم یک مساوی قرار بدم که خودم را تعریف کنم..!کلی جمله و ویژگی به ذهنم برسد نه اینکه مات بمانم..!

اصلا شاید برای شما یا خیلی از شما جالب یا عجیب باشد

که گاهی یک نفر به خوبی خوب خودش را نشناسد..!

اما من اینگونه بودم و شاید هنوز هم هستم..!

خواستم قدمی برای زندگی ام بردارم !خواستم کاری برای خودم کنم..!

خواستم مهمانی با سلیقه خودم برگزار کنم..!

و پیش نیاز همه ی اینا و بیشتر از اینها..یک چیز بود..!

(خویشتن شناسی)..!

همین شد که خیلی از تصمیم هایم با هراس و تردید همراه شدند..!

اما تصمیم جدی تر گرفتم..! سفر به درون خودم..!

آغاز این سفر و ادامه اش و پایان بی انتهایش..! پر از سختی است..!

مثلا وقتی خودت را کشف میکنی..!

ممکن است با تفاوت هایی روبه رو شوی..!

از درونت و فضای تحمیلی بیرون..!

ممکن است از تصمیم ها و آینده ات که بگویی !

فقط صدای خنده دیگران را بشنوی و نگاه بی تفاوت شان..!

ممکن است قدم های اول را که برای "خودَت" برداری تنها باشی و بی هیچ حمایتی..! و پراز ترس و شک..!

خوبی این سفر میدانی چیست !

این که موفقیت تو را تضمین خواهد کرد..!دقت کنید تضمین..!

چون که تو را جایی می برد..!جایی میرساند که "خودت" دوست داری! و از بودن در ان لذت می بری..!

رنج سفر به این درون زیاده اما مطمئنم که می ارزه..!

به عقیده من سخت ترین مرحله اش هم قدمهای اولشه..!بعد مرحله سخت تر ادامه راه [ترتیب صفات "تر و ترین" :)]


+بهم حق بدین که برای من که نوشتن سخت بوده..! و کلی توقف داشتم..!همین اولاش هم بد باشه خوبه:)

+اُپِن کآمنت گذاشتم:)

  • ۳ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰
  • گُل نِگار

+بنویس! من دیگه تکمیل شدم..!:)

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ

همیشه برای نوشتن با خودم کلنجار میرفتم و میروم..!

که چرا بنویسم..!

اصلا لزومی دارد نوشته شود..! بعد هم که با یک دلایلی منصرف می شدم..! اما مگر آرام میگرفت ذهنم..!  آنقدر پر از متن و حرف  می شد..!  که ازارم میداد..!

مثل خوره به جانم می افتاد..!

پس تصمیم گرفتم بنویسم..! و اما این اول ماجرا نبود و آخرش هم نبود..!

برای نوشتن هم گاهی حوصله تایپ ندارم و گاهی رشته کلام از دستم میرود.!

مشکل تر از همه ی اینها طرز بیان احساسات و اتفاقات و روزمرگی هایم است..!

هیچ وقت هم دوست نداشتم و ندارم که از شخصی تقلید کنم یا نوشته هایم صرفا کپی شده باشد..!

وبلاگ های متعددی باز کردم..! ولی نانوشته ماندند..!

اما اینجا یعنی بیان..این صفحه یعنی گلنگار..! را جور دیگری دیدم..!

با خودم عهد بستم که بنویسم..! که بگویم..! تا برجا بماند..!

چه از خاطره ها ، تجربه ها، تصمیم ها، افکار، و َ وَ وَ!..قول دادم که حوصله به خرج بدهم..!

و بدون ترس از قضاوت خودم..!نوشته هایم..! بنویسم..! چون مغزم دیگر گنجایش ندارد..!

 نمی خواهم تمام تقصیر را بیاندازم گردن بی ظرفیتی یا کم حجمی اش..! بلکه اتفاقا مدیون این همه عظمت و این همه تلاش های ثانیه ای هستم..!

باید بگویم که از این به بعد..!

قرار است بنویسم..!

قرار است از تمام روزهایی که بر من میگذرد..!

از خوب ها و بدهایش ،از تلخ و شیرین هایش،بچگی ها یا بزرگی هایش..!

بی تجربگی ها صادقانه و شفاف و بی هیچ اغراق و توجیه بنویسم..! تا بهتر و بهتر خودم را بشناسم..!

در مورد ِ باز یا بسته بودن نظرها ! تصمیم قطعی خواهم گرفت..!

بازبودن نظرها این مزیت را دارد که: نظر و عقیده دوستانی را درمورد همان پست میخوانی ..!همه جوره اش..!

بسته بودن نظرها این مزیت را دارد که: نمی دانی آنهایی که پست راخواندند چه عقیده ای داشتند و این پایان باز را به طرز عجیبی می پسندم..!

مهمترین نکته ای که باید بگویم: من اینجا نمی خواهم خودم را جور دیگری نشان بدهم..!اینجا آیینه زلالی از تمام خودم است بی هیچ بزرگنمایی یا کذبی..!

این پست شاید ثابت ترین پست انتخاب شود..!

راستی من را ( گُل نِگار) بخوانید..!:)


گل نوشت: با وجود نوشتن بازهم فکر میکنی و بیشتر که می اندیشی می بینی انگار هیچ ننوشته ای..! اما همه اش را که نمی شود نوشت!مگه نه!؟

  • گُل نِگار