گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

+اعصاب نمیذارن...

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ

صفحه ی 162 همین مجله را بخوانید..!

این ستون را هر روز مرور کنید

و برای درمان از اطلاعات صفحه ی 163 استفاده کنید..!

+خدانکنه که این ستون اطلاعات..هر روز جوابش یه جور باشه..!

+ دیشب وقتی میگفتند هر که با خداش درد ودل کنه و هر چی میخواد بگه..

همچین هول میشدم انگار مسابقه است و غیر از این زمان خدا صداتو نمی شنوه یا از حاجت دلت خبر نداره..بی تقصیر

+یه پیام برام فرستادند..تا یه جاهایی حق بود..!

بعد فرستادم برای یه نفر..میگه پخش نکن کار دشمنه..میگم حالا حرفاش رو قبول دارید..شبهه است پخش نکن کار دشمنه..!اخم

من نمیدونم بی کاری و گرسنگی و فقر و فحشا و هزار تا درد دیگه تو کشور شبهه است یا واقعیته..!

گرسنگی هم نکنه کار دشمنه..!اصلا قبول کار دشمن..خب فقط باید بشینیمو همینو بگیم..:/

+ درد دیگه بچه های پروانه ای ..یا همون ای بی هستند..!که پانسماناشون تو کشور گرونه و کمیاب..اینم کار دشمنه که بیمه بهشون کمک نمیکنه..!مردد

+ طرف حرف دین و اسلام میزنه و به من میگه..

عروسی ات رو بی تکلف بگیر و ساده..چیه این همه خرج..این همه تجمل ..بابا بخدا کار غربیاست..!بعد خودش..!چه عروسی گرفت..هنوز که هنوزه خانواده داماد دارن پوول عروسی رو میدن..نمیدونم چندباری که باید بله میگفت و هی زیر لفظی و فلان و فلان..! بعد میاد شباش حرامه و رقص و فلان..!بعد خودش تو عروسی اش..امده وسط..دوستاش دورش میچرخن..میگن شباش شباش..! آخه چی بگه آدم..

+حرف سادگی میزنه..کلی طلا داره..بعد اصلا در راه کمک که خرج نمیکنی هیچ..قرضاتو بده که کمر بقیه رو شکوندی..بعد بیا برای ما قصه بگو که مثل حضرت زهرا باش که مال دنیا براشون اهمیتی نداره..!دیگه از احسان به فقرا نگو اصلا..! همین طلاها زیر ساقدست قایم میشن که نکنه یوقت فکر کنند طلا دارن..!

+ در یک کلام بگم..! از تمام آدمهای به ظاهر مقدس ..آدمهایی که همه رو امر و نهی میکنند ولی خودشان عکس عمل میکنند..!دائم در حال ایراد گیری از ریش نداشته آقایان.. کمی خنده خانما..! هستند..متنففرم..! البته فکر کنم این که اینجور آدمها هم اینطوری شدن کار دشمنه..! (برای اون پیام دلیل قاطعانه ای نداره صورت مسئله رو پاک میکنه)

پ.ن : شآید موقت

  • ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۰
  • گُل نِگار

+ماکارونی با روغن ظرفشویی!

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

خب گفتم تا تنور داغه منم نون رو بچسبونم..لبخند

تا حوصله نوشتن هست و...خلاصه از این حرفها..!

یکی از خاطرات ِ جالب سفر شمال دسته جمعی..با خانواده مادری ..ماجرای جالب ماکارونی با مایع ظرفشویی بودخنده مقر اصلی ..یا مجمع برای گرد همایی اعضای فامیل منزل ماست..یعنی رفت از اینجا و بازگشت به اینجا..!

اقوام اقرار کردند که

احساس راحتی خاصی میکنند در منزل مامردد..

خب خوشحالم از این بابت..ولی تحمل بچه های کویچک شیطون یا بعضا پرو و گستاخ رو ندارم.فریاد.حالا بماند اینا..!

 حشو رو بذارم کنار..

یه جای باصفا و دوست داشتنی که رفتیم کلاردشت عزیز بود.

.وای که چقدر ویلاهای اونجا قشنگن..!اصلا عااالی.بازم اینم بماند..!بوسه
بعد از اسکان تو یکی از این خونه ها.. خیلی زود زود نوبت شام رسید..!سر آشپز عزیز امشب زندایی مادر عزیزم بود..!و غذایی که قرار بود پخته بشه..ماکارونی...

خیلی ها عاشق ماکارونی هستن و خیلی هم طرفدار داره.._حالا استثنا رو بذاریم کنار..خودم یه زمانی جز استثنا ها بودم ولی الان نه دیگه توبه کردمخنده_

زندایی جان هم ماکارانی ها خیلی خوشمزه ای میذارن..!

القصه نامبرده شروع کردن به درست کردن این غذای محبوب و چرب و چیلی..! که در کمال ناباوری دیدن..کف قابلمه دارد حباب میکند و انگار می سوزد..!مهر شده

تعجب و ترسشون خیلی خنده دار بود..خصوصا اینکه این عزیز بالاخره سابقه دار بودن دیگه:)

اتفاقا همین صحنه هم خیلی اتفاقی توسط دوربین ضبط شد..!:)


ولی خب نامحسوس و مشخص نیست..!

زندایی جان متوجه شدند که مایع ظرفشویی زرد رنگی رو جای روغن ریختند..!

چون این مایع در ظرف پلاستیکی براقی بود..و انصافا شباهت به روغن داشت..!

شما هم خستگی سفر و آشپزی برای جمعیت زیاد رو هم اضافه کنید دیگه..!

ولی خوشبختانه زندایی هم خیلی شوخ طبع هستند و از اینکه اون شب کلی درباره این موضوع خندیدم ناراحت نشدن..!

فکر نکنیدا که هر وقت منزل ایشان میریم و ماکارونی میخوریم بازهم سرشوخی باز میشود..یاد مایع ظرفشویی میافتیم..!آرام


پینوشت: نوشتن خاطرات ِ خوب..! یاد آوری خاطرات ِ خوب..!بهم امید میده ...

  • ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۴
  • گُل نِگار

+ خاطرات شمال محاله یادم برهD:

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ

اینکه از سنگینی بغض ها میگفتند..فراموشش میکردم..!

خب مدتی بود گریه هامو برا خودم نگه میداشتمو بغض نمیکردم...

ولی چند شبی میشه..چونه هام میلرزن..

و احساس سنگین بغض گیر کرده در گلو رو حس میکنم..!

البته خب دلیل ِ گریه گاهی بی دلیله..heart

همین که صدای گریه و خنده آبجی کوچیکه میاد..!

یا وابستگی که به ما داره..! لبخند هایی که بمون میزنه..!

و همون دنیای قشنگ کودکانه اش..!

شب بارونی چند شب پیش برام پر حس خوب بود..!

دلم میخواست صدای بارون رو بشنوم...حس کنم..!گرمای این چند روزه حسابی طاقت فرساست..!crying

اقوام و آشنایان طی اقدامی بدون هماهنگی

قراره بعد ماه رمضان هجرت کنند تهران و منزل ما...!

جالب اینکه اکثرا هم تصمیم گرفتن که دسته جمعی بریم شمال..!

خب خییییلی خوبه...دلم خییییلی برای شمال تنگه..smiley

هرچند که امسال ترجیح میدادم تنها برم ..

پارسال چقدر ما دخترای فامیل خودمون رو به در و دیوار زدیم که بابا...پاشین بریم شمال..!

هی این میگفته نمیشه..کار داریم...نمیدونم هزار تا دلیل..حالا خداروشکر امسال خودشون برنامه ریختن:)

خاطرات خوب شمال چند سال پیش یادم نمیره..به همه خیلی خوش گذشت...heart

جمعی از افراد الان حاضر فامیل کم بودن..! امسال که کلی عضو نو ظهور:) یا همون تازه هم داریم..!

اما مسئله مهم قضیه اینه که شمال رفتن تقسیم بندی شده...

به این صورت که..

یک نوع با اقوام پدر با جمعیت ده پانزده نفره..یا خیلی کمتر تر..

یک نوع با اقوام مادر..با جمعیت بیست و بیست پنج نفره..!

هسته ی اصلی این مسافرت ها طبق گفته اقوام در دوطرف_پدری و مادری_خانواده ماهستند..:)

همیشه هم برای این مسافرت ها پدر عزیز علت اصلی هست..

.چون خوش به مسافرت و شاد و پرانرژیه..!البته بماند که خاصیت سخت گرفتن روزگار هم دارن..!

یه سری از اقوام هم هستند که مسافرت با اونا معنی پیدا میکنه..!

ولی از اون طرف یه سری دیگه...اصلا اعصاب برات نمیذارن..!angry

خلاصه این ها همش پیشا برجامه :دی...تا تصمیم نهایی و قطعی.. و عملی کردنش ...

--------------

+ دوربین جان عزیز..! زودتر بیا دیگه از دوربین قدیمی فلان پیکسلی خسته شدم..! راستی کانن بهتره یا نیکون..:)؟؟


 

  • گُل نِگار

+میشه عشق پایانش شیرین باشه..!

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

+ میگه قول بده بین خودمون بمونه..

+قول دادم..

 

بعد هم از اتفاقات بعد ِ خرداد نود و چهار میگه...

من تابحال عاشق نشدم..یعنی یکبار چرا..ولی نه خیلی جدی..شاید هم جدی بود و نادیده گرفتمش..!

اما وقتی (س) برام تعریف کرد...!

دوست داشتم عشق رو تجربه کنم...فقط لطفا از نوع پایان شیرین :)wink

 

  • ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۴
  • گُل نِگار

+ فردا یه سال بزرگتر شدیم..!من و قُلم..

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ


_ از یه تاریخی به بعد روز تولدم مهم نبود..!
از تاریخی که روز تولدم یا یه روز قبلش...
اتفاقات بدی می افتاد..!
گاهی از بزرگ تر شدن می ترسم..!
ولی وارد دوران سخت ِ زندگی شدم..!
دوران ِ طلایی..!
و باید با تمام توانم برای عالی بودنش بجنگم..!
فقط امیدوارم حالم خوب بشه..!زودتر :(
6 تیر
به امید تجربه های خوب زندگی..!_
+امشب کلنجار رفتن ذهنم بیشتر میشه..!امشب چند نفر با طعنه تبریک گفتند! به جای تبریک میخواستند بگویند پیر شدی..!

  • گُل نِگار