گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

+زنگ ِ ورزش!D:

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ
ورزش..!
یکی از زنگ تفریح های کلاس مابود در دوران دبیرستان..!
عملا هرکاری انجام میشد به غیر از ورزش..!
و این نامتناسب ترین اسم برایش بود..زنگ ِ ورزش..!
اما معلممان..تاکید بسیاری داشت که باید حتما کتونی اسپرت بپوشید..!
تا بلاخره گوشه ای تشابه پیدا شود..!
خوب یادم می آید که من برای روزهایی که ورزش داشتیم چه برنامه هایی می ریختم..!
مثلا یکبار این بود که کتاب سهراب سپهری رو بردم و شروع کردم تنهایی خواندن..!
بعد کم کم چند نفر از بچه های کلاس هم که حوصله شان سر رفته بود..نشستند کنارم و دسته جمعی شعر ِ نو خواندیم..!
یا مثلا گاهی می نشتیم و راجع به رادیو از نوع سلامت ؛ پیام ، جوان، آوا حرف میزدیم..!
البته که این زنگ اینقدر مثبت و با ادب نمی گذشت..!
خیلی اوقات هم خودمان..یعنی جمعیت کل کلاس..!
 بازی دسته جمعی ترتیب میدادیم و خیلی هم کیفور می شدیم..!
سواستفاده دیگری از این زنگ هم انجام میشد..!
اینکه یواشکی جایی بروی و درس های زنگ بعد یا حتی فردا رو بخونی :0
بهرحال از خاطرم نمی رود  اخرین زنگ ورزش دوران دبیرستانم..!
که کلی غصه ترک  این قصه  را خوردیم..!
پس باید به بچه های کلاس ما حق داد که وقتی معلمی می آمد و از فواید ورزش کردن صحبت میکرد..!
زیاد به روی خودشان نیاورند واصلا مهم نباشد..!:)
من خودم هم آن زمان از ورزش نکردن لذت می بردم..!
و تنها ورزشی که دوست داشتم بدمینتون و والیبال بود..!
 و از وررزش غیر رسمی (یا سنتی :دی ) وسطی و خرس وسط :) متنفر..!

(مگه دبیرستانی  ها کودک درون ندارندوالا)

ولی درکل آدم ِ ورزشی نبودم..!

خلاصه دبیرستان و آن هیاهوی خاطرات خوشش تمام شد..!

بعد از آن..!کم کم علاقه ی بیشتری به ورزش نشان دادم..!

وتامدتی صبح ها و عصرها در منزل ورزش میکردم..!

اما کم کم با درگیر شدن به مسائلی..ورزش خانگی را هم کنار گذاشتم :)
_که این توجیه _

نکته مهمی وجود داشت..!

اینکه بعد ترک ورزش..عاااااشق ورزش کردن شدم..!

میگن دوری و دوستی..یه چیزی مصداق همین:)

و تصمیم گرفتم که به همراه خواهر بزرگه به باشگاه بروم..!و صبح ها یا شب به پیاده روی همراه پدرعزیزم..!

سعی میکنم ..تمام تلاشم رو میکنم که اینبار رفیق نیمه راه نباشم..!

/اصلا چرا نَباید ورزش کرد!؟/

/چرا به سلامت تن و روح اهمیت نداد؟/


مطمئنم کلی شادی و سرحالی به ارمغان میاره..!
نکته دیگه این..تغییر یا به عبارتی اصلاح رژیم غذایی هم مهمه..!
برای همین تصمیم گرفتم با میوه ها آشتی کنم..!:)
وچه عالی که اول با میوه های خوشمزه تابستونی شروع میشه..!
حتما تجربه ی لایف استایل ِ ورزشی گل نگار رو خواهم گفت:)

دوستای ورزش دوست دستها بالا..!^---^

  • گُل نِگار

وقتی بچه تر بودم ..!

 علت خیلی از بیماری ها رو که می شنیدم..!

همه میگفتن بخاطر اعصابه..! جدی نمی گرفتمش..! خنده هم میکردم

آخه مگه میشه همه ربط به این مغز گردویی داشته باشه...!

ولی کم کم فهمیدم..!

کم کم دونه دونه تجربه کردم..!

از شدت درد پاها..که ربط داشت به اعصاب و استرس..!

از قلب و درد های ناگهانی...

معده و اوضاع دردناکش..!

ریزش موها..!

وَ وَ...!

عجیب بود..همه میگفتن ربط دارد به اعصاب..!

ولی اینبار جدی گرفتمش...!

امروز فکر نمیکردم زانوی سمت چپم انقدر درد بگیرد که با هربار بلند شدن آه بکشم..!

که شب تا دیروقت..علاوه بر تحمل افکار..درد زانو را بردوش بکشم..!

بعدازظهر آبجی کوچیکه و مامان. رفتند بیرون...رفتم که در را برایشان باز کنم..!

چشمانم سیاهی رفت و چهره هیچ کدامشان را ندیدم..!

عقب عقب آمدم افتادم..!

مامان دستپاچه شده بود...! خواست شربت برایم بیاورد ولی نذاشتم..!

هرچه می پرسید چرا اینطوری شدی..چرا حالت بده..!

مِثل مجسمه بی زبان...بی پاسخ نگاهش میکنم...!

ولی باید تظاهر به ایستادگی کنم..!

باید هنوزهم بخندم..برای آبجی کوچیکه شکلک دربیارم...!برایش دست بزنم..!

گوش شنوا باشم برای دردودل..!

و هیچکس هیچکس..! حال مرا نمی فهمد..!

و دوست ندارم که بدانند..!


پ.ن:
دَرد را نباید نوشت..! چون نباید خوانده شود..چون همه اش گفتنی نیست..! ولی همیشه رامِ ایستادگی تو نیست..!حتی اگر بی زبان ومبهم بگویی..!


_

برگرد رو به دوربین لبخند بزن:)

-برای دوربین یا تو؟

---------------------

  • گُل نِگار

+مزه ی آش شکلاتی..!:)

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ
همسایه مهربون ما..بنام زهره خانم..!یه خانم ترک  زبان و بسیار بسیار زیبا رو..!

دیروز نزدیک افطار یه کاسه آش برامون آوردند..!

هرچقدر از خوشمزگی این آش بگم کم گفتم..!

طبق تجربیات ِ من..! عزیزان ترک ..!

 غذاهای آشی رو خیلی خوشمزه درست میکنند..!

هرچند که غذاهای پلویی اشون هم خوشمزه است..

ولی من بیشتر میهمان غذاهای آش طوریشان:) بودم..!

هنوز هم مزه ی رشته ی خوشمزه و بوی خوشش! با مزه ی کشک در دهانم است..!
از طرف دیگر..همسایه دیوار به دیوار مان..فاطمه خانم هم..که ایشان اهل ساوه  هست..!
آش های تعریفی و جانانه ای دارد..!
امید دارم که به زودی میهمان آش خوش طعم ایشان نیز باشیم:))
کاسه آش را پر از شکلات خوشمزه کردیم ..! از آن جهت که یه پسر دبستانی شیطون و خب صدردصد عشق شکلات هم دارند..!
من هم یه نامه کوچیک نوشتم و زیر انبوه شکلات ها گذاشتمش..!
هرچند مامان مخالفت میکرد..!
ولی دل ِ من مشتاق این کار بود..!
چون وقتی زهرا-دختر دومی اش_ یا محمد_همان پسرآخرکوچکش_ این متن رو برای ایشان بخواند..خوشحال میشن..! مطمئنم..!


به جهت رعایت حال ِ روزه داران:) از گذاشتن تصویر آش معذوریم..!:)








  • گُل نِگار

+ جالبه فکر میکنند زنده ایم..!!!!!!

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ

+بهش میگم...!میدونم که از این به بعد میخندی!

+لبخند میزنه و ساکته..!شاید هم تایید میکنه..!

+میگم شبها دیگه راحت میخوابی و درد روح نداریم..!

+چشماش امید دارن ولی دلش نه..!

+میگم بیخیال و بی ترس راه میریم و بلند بلند حرف میزنیم..!

+حواسش جای دیگه است..!

+میگم من مطمئنم همه چی خوب میشه..!

+ تلخ میخنده


کاش یه ذره از حرفها به واقعیت می پیوست..

                                             تا حرف هایم شعاری نباشه که نه حال اون رو خوب کنه..

نه حال خودم !درد این که نمیدونی چرا اینجوری شد..!

بدتر از اون اینکه نمیدونی چیکارکنی که خوب بشه.


 .!

مرا به گریه نینداز میشکنم مثل فنجانی که وقتی شکست نفهمیدیم بوته ی نقاشی شده ی گل سرخش کجاست!... . . #رویا_شاه_حسین_زاده

  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۰
  • گُل نِگار

+خوشحالم که امید دارم..!یووووهو:)

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ
یه ویژگی مثبتی که دارم
  اینه
 که اصلا
اصلا
نمیتونم بدون برنامه ریزی زندگی بکنم..!
خب درسته شاید یه سریاش رو نتونم انجام بدم..!
اما همین که دغدغه این رو داشته باشم..
که مثلا فلان ساعت باید این کار رو بکنم..!
 و از انجام ندادنش خودمو سرزنش کنم..!خوشحالم..!
یه سری برنامه ایران و تهران گردی..برای تابستان ریختم..!
از اونجایی که عمه هم اومده تهران..! بهشون گفتم که اونها هم بیاین باهم بریم!
ولی یه سری ملاقات خیلی مهم دارم..با دوستانی پرقدمت و بعض ها هم نیو!:)
از تمام لحظات زندگی هم درست مثل همیشه عکس میگیرم.
.ولی ایندفعه خیلی ها رو با سایز کوچیک اینستایی چاپ میکنم..!
البته که امید دارم.. دوربین دوست داشتنی رو به عنوان هدیه بگیرم..!:))!
و اما مسئله مهم تر ! ورزشه..!
بابا قول داد که هر روز صبح بریم پااارک و  ورزش کنیم..!یوووهوو..!
 از اتفاقات رو هم اینجا ثبت می کنم..!:)
خوشحالم که امید دارم..!خوشحال..!
بیشتر آشنا میشیم ایشالا..×
:)
فعلا حال ِ ثبت ِ لحظه ها نیست..!چون وقت نیست..!
-------
تیر و تولد..! نزدیکه یه سال بزرگ تر شدنم..!:)



  • ۷ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
  • گُل نِگار