گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

+ نیاز به استراحت داریمـ ـ!!!

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۲۸ ب.ظ

نگارگلانه نوشت:

"آنقدر از خودم گریزان شده ام...که حتی از تصویرم در آینه میترسم..!

کاش می شد آدم گاهی از خودش فرار کند و خودش را برای مدتی، جایی، تنها بگذارد..!

بعد که دلش تنگ شد برگردد..! آدمها زود حوصله شان سر میرود..! نیاز به استراحت دارند..!"

  گل نِگار

پ.ن: خاطرات شمال یادم نرفته..می نویسمش:)

  • ۳ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • گُل نِگار

+ حِس ِ خوبِ زندگی..(آرزوهای کوچک و یافتنی)

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ

    قدم زدن کنار دریا در گرگ و میش صبح..! با نسیم عالی

.دودیدن

..بعدهم یه صبحانه خوشمزه ...

زیر اندازگل گلی به همراه یک گلدون..! با گل های تازه..

خیره شدن به دریا. شنیدن موسیقی موج ها.   خواندن یک کتاب عالی..!(شکسپیر..چارلز یا غیره)

.

/حِسِ خوب: "یکم"/

  • ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۷
  • گُل نِگار

+ما که رفتیم شمال_قسمت اول_

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

پدربزرگ مهربونم..!(بابای بابا) بسیار بسیار عاااشق سفر هست..! و از منظره ها و طبیعت..به سادگی رد نمیشه..!

حتی با دیدن تنه ی یک درخت چندین ساله..!چنان شگفت زده و مشعوف می شود و فوری با گوشی اش عکس میگیرد و دقیقه ها خیره میشود به آن عکس ها..!

این پیرمرد مهربون حتی از  تپه های بیابان. و خشکی اش..ساده نمی گذرد...

پس انتظار هست که عاااشق و شیفته شهرهای شمال..دریا و جنگل باشد..!

بالاخره بابای گلم امسال تصمیم گرفتند که هر طور شده...پدرشون رو ببرن شمال..!

اول قرار بود دسته جمعی برویم..منتهی مشغله خیلی ها مانع شد..!

خلاصه خانواده خودمان به همراه یک پدربزرگ مهربون و دوست داشتنی..والبته در موقع خودش کمی عصبی:) عازم سفر شدیم

مقصد اولیه شهر مازندران بود..!آمل..! رفتیم ویلای دوست پدر..در یکی از روستاهای شهر چمستان..!

راستش من تمام مسیر که بدنیال پیدا کردن خانه بودیم.با توجه به خاطره سفر قبلی..!استرس این خانه را داشتم..!که مثلا دستشویی اش در حیاط نباشه..! مارمولک:/ نداشته باشه..! تار عنکوبت و خلاصه..موجوداتی که برای من بسیار بسیار بسیار ترسناک هستند..!فریاد

بالاخره رسیدیم...ظاهر خانه خوب بود...چندین خانه ویلایی تقریبا کوچک..در یک محوطه...که خودشان اسمش را شهرک (ر) گذاشته بودند..!

محوطه خالی خالی از سکنه بود..!گویی خاک مرده ریخته بودند..!

روستا که به خودی خودی دلگیر و یک جورایی خفه کننده بود..! و این محوطه خالی و سوت و کور هم به باقی مخلفات اضافه شد..!گریه

به هر ترتیب وارد خونه شدیم..! تا در را باز کردیم بووووی بسیار نامطبوع سم تا ته گلویم را سوزاند و استقبال خوبی بود..!:) مهر شده

خوب من سریع سراغ سرویس را گرفتم..و خداروشکر دیدم که در منزل است و کامل سرامیک و تمیز..!

بوی سم دیوانه کننده بود..بدتر از آن که متوجه شدیم..سم ها برای از بین بردن کرم های ریزی بود که زنده در اتاق بودند..!البته ما که رفتیم تنها جسدشانمهر شدهروی زمین ولو بود..! همه جا...!نمیدونم چجور حالم رو توصیف کنم..!

قول دادم که همه جوره خودم رو بپوشونم..! جوراب همدم عجیبم شده بود:)

وسایل رو آوردیم..! کمی خانه را طی کشیدیم..و تعداد زیادی از لاشه های کرم های جان باخته رو بیرون انداختیم..!

حس خیلی خوبی نداشتم نسبت به خانه..!

از سمت یخچال هم بوی افتضاحی می اومد(هنوز هم با یادآوریش حالم بد میشه)..! در را که باز کردیم دیدیم..گوشت گندیده در یخچال است..!مهر شده(امیدورام در عمرتان هیچ وقت بویش را استشمام نکنید)

به یقین با روش ابن سینایی :) این مکان بدترین جای ممکن برای احداث بیمارستان بود...!

روستا تا شهر فاصله داشت..! و پدر عزیز هم حوصله رفتن به شهر برای خرید غذا ، به علت خستگی را نداشتند..!مردد

وای محال بود لب به املت  ...با بوی تخم مرغ..همراه با چاشنی بوی سم و گوشت گندیده و کرم مرده فروان بزنم..!

خداروشکر مادر عزیز دمی گوجه رو انتخاب کردند..!

البته من مثلا قول دادم که تو این خونه لب به غذا نزنم ...! و گفتم که مامان کم غذا درست کنه...!زبان درازی

امن ترین جای این خونه..! میزناهارخوری و مبل ها و یک تخت چوبی در اتاق عقبی بود..!که البته تماما تارعنکبوت آویزان شده بود:/

غذا آماده شد و بنده با تمام قوا چند قاشقی :) خوردم..!خنده

شاید کم کم داشتیم شرایط را تحمل میکردیم! که چیزی که حتی تصورش هم نمی کردم ..اتفاق افتاد..! همه جا تاریک شد..!:|

بله برق رفت و کولر گازی خاموش شد..! و هوای بدجور شرجی و گرم شب..! در خانه بوی سم و پر از کرم..!

اتفاقا یک کرم مرده چسبید به جورابم و بگذارید توصیف نکنم چجوری بدن نصف شده اش رو جدا کردم.!!!!!!!!!!

چاره ای نبود جز خوابیدن..یا با گوشی بازی کردن..! البته برای ما..! والا پدر دائما مشغول پیگیری بودند..! که البته زیاد کارگر نمی افتاد:)

خواب در این خانه...!!!!!! محال بود..!

رفتیم نشستیم روی بالکن تاریک تاریک..! صدای جیرجیرک..! صدای خواننده عروسی کمی دورتر ..! که البته اصلا معلوم نبود کجا بود:/ محوطه ای سوت و کور و خب همونطور که گفتم تاریک...!

اینبار بیشتر خودم  رو پوشاندم..! توی تاریکی حشرات وحشتناک..! صد چندان میشن:) حشراتی که تو ذهن تصور میکنی و میسازی و اصلا وجود ندارن هم اضافه کنید..:)

برگشتیم داخل اتاق..!

کمی صحبت کردیم..! من و مهی (قُلم) با یک چراغ قوه در خانه راه رفتیم و با گوشی مثلا فیلم ترسناک گرفتیم..!

و سکوت و سکوت و سکوت تا اینکه..! صدای محکم در زدن آمد..! بدجور ترسیدیمخجالتی


پینوشت یکُم: مثلا داستان را درجای حساس قطع کردم..!:) آنچه خواهید خواند هم نداریم..:|

پینوشت دوم: تا اینجای سفر را قضاوت نکنید :) اگه همینطور میبود تا آخر که من الان روی آبهای خزر بودم  و درنهایت سرد خانه!!

پینوشت سوم: خب یجای خوب قضیه رو یادم رفت بگم..! اون هم آبعلی بود..!امامزاده هاشم..! و یک آش رشته بسیار بسیار خوشمزه..و  آش دوغ بدطعم:(

پینوشت چهارم: عجیب بود که انگار توی آش رشته سبزی قورمه بود.:| چون همون بو رو داشت..!داریم اصلا؟

پینوشت پنجم: تصمیم گرفتم پست ها کوتاهتر بشه..! یجورایی توئیت روزانه بنویسم..!البته فعلا تصمیم گرفتم شاید عملی نشه:)

پینوشت ششم: این مهمه..! قرمزش کردم.! آقا بیانی هستی مازنی(مازندارنی باشه)؟؟؟؟ همینطوری پرسیدما:D

  • ۴ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۳
  • گُل نِگار

+ عَقب گَرد به کودکی..! تازه کردن یک عـادت...

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

ســلام..!

سلام به سکوت این وبلاگ و سکوت خواننده های روشن و خاموش اش..!

دیروز عصری بود که از سفر برگشتیم !

سفر به شمال..!مازندران و گیلان..!

یادمه کوچیک که بودم توی دفتر خاص..تمام خاطرات سفرهایی که میرفتم رو با تمام جزئیات می نوشتم..!

و یه جورایی انگار از واجبات بود و همیشه حین سفر و بعدش دل نگران این دفتر بودم و ذهنم..!

اما با قد کشیدن و مثلا بزرگ شدن..!

نمیدونم شاید جذابیت سفر ها برام هر چند اهمیت داشتند و خاطره هاش رو دوست داشتم، اما دیگه حوصله نوشتن نداشتم

و به راحتی دفتر خاطرات سفرهام کنار گذاشته شد..!

خاطرات سفر های شمال هم همیشه برام شیرین و جذاب بود..! و شوق بیشتری برای نوشتنشون داشتم..!

اینبار تصمیم گرفتم به رسم کودکی ها...خاطرات سفرهام رو حتما بنویسم..!

البته فعلا در فضای مجازی..!

تصمیم مهم تری که گرفتم این هست که:

دفتری رو درست کنم که خاطرات رو حتما توش بنویسم

و عکسای مربوط به سفر رو (به تعداد محدود اما مهم:)) چاپ کنم و بچسبونم تو دفتر..!یه جورایی مثل اسکرپ بوک..!

درمورد اینستاگرام هنوز تصمیم قطعی نگرفتم:D

راستی شما با خاطراتتون چکار میکنید!؟ جایی ثبت یا نوشته میشن یا فقط در ذهنتون؟

پ.ن: داریم آماده میشیم بریم عروسی و بنده بازهم تو اوقات حساس هوس وب نویسی کردم:|

پ.ن دوم: جالبه که عروسی که قراره بریم رو فقط با نسبت فامیلی می شناسم و هیچوقت ندیدمشون...!

  • ۳ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۹
  • گُل نِگار

+ گَرد سفَر مانده..! چمدان را ببندید:)

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

[ عکس در حال آپلود با سرعت بسیــــــــــــار پایین اینترنت منزلمان می باشد ، لطفا خیـــــــلی صبور تر باشید.باتشکر]

بعدتر نوشت(فرضا طنز:یکسال بعد نوشت:)

درنهایت این تصویر آپلود شد..!:| به پای قسمت نمینویسم چون اعصابم آنقدر بچه و لوس نیست که گول بخورد و آرام شودفریاد

_گلبرگ های متعلق به گل های رُز منزل پدربزرگ!_

لازم به ذکر است که بگم : گلبرگ ها رها بودند و خدایی نکرده به جانشان نیافتادم که زندگیشان را بگیرم

علی الحساب تصویر کوچک تا آپلود بعدی

سلام..!

به تصور خودم یک ماه گذشت از نوشتن پست قبل..! و البته از سفر..! (مطمئن باشید که میدونم کمتر از یکماه)

یک جورایی خاک گرفتگی وبلاگ رو حس میکردم..!چشمک

البته که چراغ پر نور دوستای بیانی..!و کم لطفی بنده در حق مطالب نابشون..! برام جای امید داشت..!

خب این انتظار رو از یه مسافر تازه از سفر برگشته مسلما نخواهید داشت که

خاطرات سفر_اون هم به این طولانی _ رو بنشیند تعریف کند..!چه برسد به نوشتن..!

اما همونطور که در پست خاک خورده قبلی گفتم..! به تصور آخرین بار رفتم..!

جالبه که اولاش یه جورایی هول و ترس برم میداشت..!

از فکر برای آخرین بار دیدن همه چیزهایی که مکررا دیدم..!

اعتراف میکنم که تجربه لذت بخشی بود..!

و حتما هم خواهم گفت که چه اتفاقاتی افتاد..!

اما در حین این باورِ آخرین بار..!

دلم میگرفت و دوست نداشتم خیلی چیزها آخرین بارش اینگونه باشد..!

هر چند که امید_واهی یا غیر واهی :)_ نمیذاشت این دل گرفتگی تشدید شود..!

اواسط سفر این  باور کمرنگ شد و اواخرش کمرنگ تر..!

به خودم قول دادم هر روز آخرین بار را دوباره و چند باره در خودم زنده کنم..! تا زنده بماند..! و بتوانم خوب زندگی کنم..!

قدر ثانیه ها را بیشتر بدونم و خیلی مسائل دیگه..!


پینوشت: چمدان ها رو خالی کردیم و دوباره باید از نو بچینمشان..! برای سفرِ فکر کنم:) کوتاه..! به مقصد شمال ..!

پینوشت دوم: حجم خاطرات و تعریف ها مسلما بیشتر خواهد شد_ان شالله که خاطرات خوب و عالی_

امیدوارم قلم ذهنم برای نگارش و انگشتانم برای تایپ همراهی کنند!

پینوشت سوم: هیچوقت نتونستم با آهنگهای توی ماشین کنار بیام..!

نمیدونم چرا سلیقه خانواده برای آهنگ کاملا متفاوت و هرکدوم در سبک های مختلف..!

اما چون پدر رانندگی میکنه و باید با رانندگی کردن کیف ببرد:)

کوتاه میام..! اما تصمیم گرفتم حداقل برای چند کیلومتر کم مسیر

  فلش با سیلقه بنده رو تحمل کنند تا بلکه ماهم لذتی ببریم..!

پینوشت چهارم: مثلا من که آهنگ *سهم من * رضا صادقی

رو عاشقانه دوست دارم

و مدام دکمه تکرار میزنم..!

باید به پخش یکباره این آهنگ رضایت بدم:(

پینوشت پنجم: خسته بودم ولی این همه نوشتم..!:| دلتون پر از حس ِ خوب..!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۰
  • گُل نِگار