گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پاییزم انگار از موندن پشیمونه...

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۱ ب.ظ

هر میوه ای میتونه برات یادآور فصل ، اتفاق ، خاطره یا حتی شخص خاصی باشه! مثلا وقتی اسم گوجه سبز میاد یاد گوجه سبزایی میافتم که نصف شب وقتی با مهدیه تو اتاق کوچیکش بیدار بودیم تا سحر میخوردیم.از شب های کوتاه تابستون.

وقتی که اسم نارنگی بیاد  یادآور خاطرات مدرسه ابتدایی امه !

با نارنگی هایی که مامان تو کوله پشتی ام میذاشت و زنگ تفریح میخوردیم!

یا هر وقت سیب میبینم یاد سیب های زرد خونه مامان بزرگ میافتم که هر وقت مهمونا برای عید دیدنی میومدن!

پایه ثابت پذیرایی بود.هروفت هم تموم میشد باید میرفتی اتاقی که توی آشپزخونه بود اونجا از توی جعبه پر از سیب زرد سیب برداری.

انار... بیشترین تصویر یا خاطره ای که ازش به ذهنم میاد.

زمستون های سرد بچگی هاست که مامان و بابا انار ها رو با ذوق دون دون میکردن

و یکم گل پر میرختن روش بعد میذاشتن یخچال ودست آخر دورهمی میخوردیم . طعمش هنوزهم که هنوز حس میشه.حتی حس همون لحظه ها .

انار کال تصویر بالا کجاست؟

روستایی در گیلان.مرداد97.

این آهنگ رو خیلی دوست دارم. پیشنهاد میکنم به عنوان خداحافظی پاییز بشنوید:) بشنوید.

یلداتون مبارک.

دلم برای فصل محبوبم تنگ میشه.ممنون پاییز که مثل همیشه خوب بودی و من بیشتر از همیشه دوستت دارم:)

در ادامه چند تا عکس پاییزی گل نگار :)

  • گُل نِگار

بعد از 6 سال

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۰۱ ب.ظ

دارم میرم مشهد:)

  • گُل نِگار

در جوار خودم

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۴۶ ب.ظ

[ از آن شب های در جوار خودم  ِخوابگاهی، که باید بیشتر و بیشترش کنم ]

بچه ها هر کدوم روتخت دراز کشیدن  و مثلا قراره بخوابن.البته بعد چک کردن نیم ساعته گوشی.

هرکاری میکنی که بری بخوابی ولی انگار یه  چیزی ته دلت ، تو وجودت میگه فعلا وقت خواب نیست!

حتی اگه خوابت بیاد.تندی میری سمت کوله  وکتابات رو برمیداری.جامدادی رضوان رو قرض میگیری چون

خودکار آبیش خیلی خوب مینویسه.خوابت میاد ولی دلت نمیاد بخوابی.بطری آب رو از یخچال برمیداری و

میگی شب بخیر.حمیده نیم خیز میشه میپرسه: میری کتاب بخونی ؟ همراه با تحویل یه نیمچه لبخند میگی

آره.میخنده میگه ایول برو.راهرو خلوت خلوت.صدای پای خودت تو فضا پچیده.خالی بودن سالن مطالعه انگار مثل

رزو یه اتاق وی آی پی ایه. ویه استقبال مجلل از خودت با چیدن وسایل روی میز از سر ذوق.

  • گُل نِگار