گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۴ مطلب با موضوع «فَندوق» ثبت شده است

[ در تصویر بالـا یک فندق متولد دهه نود را مشاهده میکنید! وی پای راست را

روی پای دیگرش انداخته و مشغول دیدن موزیک ویدیوی جدید دیگر از پیرمرد مهربان! است:|]

دو تا لباس رو خیلی برای فندق ها دوست دارم!

اولی شلوار جین روشن :)

دومی جوراب ساده ساده سفید:)

یوقتایی که خیلی از دستش کفری میشم ! یاد این تیپ ها و ظاهراش میافتم و مجددا دوستش میدارم..خصوصا وقتی موهای لخت طلایی اش رو میبینم:)

:} بعضی ها نمیدونم بعضی های دیگه رو چی فرض کردن!

تو مترو ریمل مارک فلان رو با قیمت دو تومن میفروشه و بعد چند نفر رو همراه خودش اورده و اشخاص همراهی به ظاهر تقاضای ریمل میکنند اون هم چند عدد!

و بلند میگه:اینم از هموناست که سری قبل ازتون گرفتم! خیــلی عالیه!

بعد یه نگاه به مژه هاش میکنی اصلا محو میشی انقدر بلنده:|[اصلا ریمل نزده]

بعد فروشنده بلند اعلام میکنه خـــانم ها بفرمائید اینم مشتری که خیلی راضیه!

  مشتری خیلی راضی دقیقا همون ایستگاه پیاده میشه و به همراه فروشنده بیرون مشغول میشن:|

یعنی همه خنده اشون گرفته بود! دِ آخه خواهر من لازم نیس برای فروش یه جنس  فیک الکی مارک دار اونم انقدر ارزووووون اینهمه پلیس بازی دربیارین:)

:}} از اونطرف یه دستفروش دیگه بود که بچه چند ماهه اش رو با چادر جلوی خودش به طرز وحشتناکی بسته بود!

طوری که پاهاش جمع شده بودند و انقدر فشار وارد شده بود که رنگ پاش کبود کبود بود! و خیلی ها بهش گفتن ولی اهمیت نداد...!

:}}} نمیدونم چرا من با دیدن دستفروش ها تو مترو خیلی خیلی تو فکر میرم..فکرهای مختلف...!

آدم غم اش میگیره..امروز که دیگه نوبرش بود و با تراژدی های متنوع مواجه شدم:/

:}}}} مِن بعد کتاب میبرم و خودم رو مشغول میکنم:)

:}}}}} امروز انقدر شیرکاکائو خوردم که فکر کنم باید برم خون تزریق کنم!! [میگن کم خونی میارهاخم]

:}}}}}} فردا پذیرای عمو جان هستیم و پسر عموی دوساله ی دیوار بالارونده! فکر کنید با فندق چی میشه دیگه! طلب صبرکنید برام..!

+ به یه نکته راجع به خودم رسیدم:) موقع ای که خیلی خسته ام یا سرم شلوغه ! پر حرف میشم:| انقدر بموقع و بجا!خنده

+هپی و مپی باشین:) عیدتون هم خیلی مبارک:)

  • گُل نِگار

آب بازی[کاش میشد با تلفظ شیرین خودش مینوشتم!]

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۱۰ ب.ظ

انعکاس فندق ، دمپایی هایش! ،شلنگ[شیلنگ هم میگویند] ،

آب بازی! به روایت تصویر!

دقیقا ز غوغای جهان فارغ هستند ایشون..!(タイトルなし) の絵文字

:طریقه بازی: توپ را به بیرون از حیاط پرتاب میکند! و دوان دوان دنبالش میرود ! درحالی که آن را در دست میگیرد رو به دایی که کنارش ایستاده وتماشایش میکند،

با تکان سر میگوید اَه اَه![توپ کثیف شد]

و با آب شیر تمیزش میکند! این فرایند به خیال خودش گول زدن ما ادامه دارد تا خسته شود یا اتفاق دیگری توجه اش را جلب کند! مثلا دیدن خرس عروسکی دختردایی:|

لوکیشن:شمال :|

  • گُل نِگار

هنرِ فندقی

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

در باب ِ همان پست از هنرمندی های فندقی!

ببخشید پشتش به شماست:)

مشغول شده خانم هنرمند..!البته خب هنر هم ذاتا از خواهر دومی که من باشم به ارث برده !هیچ هم اعتماد ِ به سقف رفته ای نیست!! :/

پ.ن: اینکه کاری به کارش ندارم و به جای اینکه مانع بشم دارم ازش عکس میگیرم ربطِ خاصی به ذوق جناب ِ پدر نداره :/گفتم که بد برداشت نکنید:))

جدا از شوخی دیوار ها رو میشه رنگ کرد ! ولی اگه بزنیم تو ذوق فندقمون و اونم بزنه زیر گریه ! دیگه کی میخواد جوابگو باشع:/

  • گُل نِگار

دیوارها ، آماده!

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ

تصویری که مشاهده میکنید را نگارنده با حال ِ دیگری تماشا کرد! وقتی که از اتاق بیرون آمد و یک عدد فندق ماژیک به دست را کنار دیوار دید!!

بعد نگاهش را ثابت کرد روی صورت فندق..!

و فندوق که از خواهر بزرگتر خود حساب میبرد ،سر را پایین انداخته و یواشکی خواهر ِ متعجش را نگاه میکرد..!

خواهر که نگارنده متن است خواست کمی نزدیک فندق شود تا ماژیک را از دستش بگیرد و بقیه دیوارها در امان بمانند که:

در طی اقدام زیرکانه آبجی کوچیکه پا به فرار گذاشته و با صدای خنده بلند ماژیک را بر دیوار دیگری می رقصاند!

نگارنده که حوصله ی جیغ بنفش فندق را ندارد! مهربانانه از او درخواست کرد ماژیک را بدهد تا چشم چشم دو ابرو را روی دیوار بکشد.

واینچنین آدمک های نخراشیده نقش بر دیوار شدند! که از خنده آدمک بالایی مشخص است چه حرص ِ خالی نشده ای را قورت داده !

پس از چندی پدر ِ فندق دیوار را میبیند و ذوق کودک ِ [بووووق] را میکند !

و خواهر بزرگتر درحالی که ابروانشان گره خورده است یاد ِ دوران کودکی خود میافتد که حتی موقع رنگ کردن نقاشی هایش

خط ها نباید بیرون می زد و نقاشی باید خیلی مرتب کشیده و رنگ آمیزی میشد!!!!

خون خونش را میخورد و قسم یاد میکند دفعه بعد آبجی کوچیکه را برای رنگ آمیزی دیگر دیوارها تشویق کند:/

.

.

.

  • گُل نِگار