گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات_شمال» ثبت شده است

+ ما که رفتیم شمال (قسمت _دوم)

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ق.ظ

و سکوت و سکوت و سکوت تا اینکه..! صدای محکم در زدن آمد..! بدجور ترسیدیمخجالتی

بابا رفت و در را باز کرد..!

  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷
  • گُل نِگار

+ما که رفتیم شمال_قسمت اول_

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

پدربزرگ مهربونم..!(بابای بابا) بسیار بسیار عاااشق سفر هست..! و از منظره ها و طبیعت..به سادگی رد نمیشه..!

حتی با دیدن تنه ی یک درخت چندین ساله..!چنان شگفت زده و مشعوف می شود و فوری با گوشی اش عکس میگیرد و دقیقه ها خیره میشود به آن عکس ها..!

این پیرمرد مهربون حتی از  تپه های بیابان. و خشکی اش..ساده نمی گذرد...

پس انتظار هست که عاااشق و شیفته شهرهای شمال..دریا و جنگل باشد..!

بالاخره بابای گلم امسال تصمیم گرفتند که هر طور شده...پدرشون رو ببرن شمال..!

اول قرار بود دسته جمعی برویم..منتهی مشغله خیلی ها مانع شد..!

خلاصه خانواده خودمان به همراه یک پدربزرگ مهربون و دوست داشتنی..والبته در موقع خودش کمی عصبی:) عازم سفر شدیم

مقصد اولیه شهر مازندران بود..!آمل..! رفتیم ویلای دوست پدر..در یکی از روستاهای شهر چمستان..!

راستش من تمام مسیر که بدنیال پیدا کردن خانه بودیم.با توجه به خاطره سفر قبلی..!استرس این خانه را داشتم..!که مثلا دستشویی اش در حیاط نباشه..! مارمولک:/ نداشته باشه..! تار عنکوبت و خلاصه..موجوداتی که برای من بسیار بسیار بسیار ترسناک هستند..!فریاد

بالاخره رسیدیم...ظاهر خانه خوب بود...چندین خانه ویلایی تقریبا کوچک..در یک محوطه...که خودشان اسمش را شهرک (ر) گذاشته بودند..!

محوطه خالی خالی از سکنه بود..!گویی خاک مرده ریخته بودند..!

روستا که به خودی خودی دلگیر و یک جورایی خفه کننده بود..! و این محوطه خالی و سوت و کور هم به باقی مخلفات اضافه شد..!گریه

به هر ترتیب وارد خونه شدیم..! تا در را باز کردیم بووووی بسیار نامطبوع سم تا ته گلویم را سوزاند و استقبال خوبی بود..!:) مهر شده

خوب من سریع سراغ سرویس را گرفتم..و خداروشکر دیدم که در منزل است و کامل سرامیک و تمیز..!

بوی سم دیوانه کننده بود..بدتر از آن که متوجه شدیم..سم ها برای از بین بردن کرم های ریزی بود که زنده در اتاق بودند..!البته ما که رفتیم تنها جسدشانمهر شدهروی زمین ولو بود..! همه جا...!نمیدونم چجور حالم رو توصیف کنم..!

قول دادم که همه جوره خودم رو بپوشونم..! جوراب همدم عجیبم شده بود:)

وسایل رو آوردیم..! کمی خانه را طی کشیدیم..و تعداد زیادی از لاشه های کرم های جان باخته رو بیرون انداختیم..!

حس خیلی خوبی نداشتم نسبت به خانه..!

از سمت یخچال هم بوی افتضاحی می اومد(هنوز هم با یادآوریش حالم بد میشه)..! در را که باز کردیم دیدیم..گوشت گندیده در یخچال است..!مهر شده(امیدورام در عمرتان هیچ وقت بویش را استشمام نکنید)

به یقین با روش ابن سینایی :) این مکان بدترین جای ممکن برای احداث بیمارستان بود...!

روستا تا شهر فاصله داشت..! و پدر عزیز هم حوصله رفتن به شهر برای خرید غذا ، به علت خستگی را نداشتند..!مردد

وای محال بود لب به املت  ...با بوی تخم مرغ..همراه با چاشنی بوی سم و گوشت گندیده و کرم مرده فروان بزنم..!

خداروشکر مادر عزیز دمی گوجه رو انتخاب کردند..!

البته من مثلا قول دادم که تو این خونه لب به غذا نزنم ...! و گفتم که مامان کم غذا درست کنه...!زبان درازی

امن ترین جای این خونه..! میزناهارخوری و مبل ها و یک تخت چوبی در اتاق عقبی بود..!که البته تماما تارعنکبوت آویزان شده بود:/

غذا آماده شد و بنده با تمام قوا چند قاشقی :) خوردم..!خنده

شاید کم کم داشتیم شرایط را تحمل میکردیم! که چیزی که حتی تصورش هم نمی کردم ..اتفاق افتاد..! همه جا تاریک شد..!:|

بله برق رفت و کولر گازی خاموش شد..! و هوای بدجور شرجی و گرم شب..! در خانه بوی سم و پر از کرم..!

اتفاقا یک کرم مرده چسبید به جورابم و بگذارید توصیف نکنم چجوری بدن نصف شده اش رو جدا کردم.!!!!!!!!!!

چاره ای نبود جز خوابیدن..یا با گوشی بازی کردن..! البته برای ما..! والا پدر دائما مشغول پیگیری بودند..! که البته زیاد کارگر نمی افتاد:)

خواب در این خانه...!!!!!! محال بود..!

رفتیم نشستیم روی بالکن تاریک تاریک..! صدای جیرجیرک..! صدای خواننده عروسی کمی دورتر ..! که البته اصلا معلوم نبود کجا بود:/ محوطه ای سوت و کور و خب همونطور که گفتم تاریک...!

اینبار بیشتر خودم  رو پوشاندم..! توی تاریکی حشرات وحشتناک..! صد چندان میشن:) حشراتی که تو ذهن تصور میکنی و میسازی و اصلا وجود ندارن هم اضافه کنید..:)

برگشتیم داخل اتاق..!

کمی صحبت کردیم..! من و مهی (قُلم) با یک چراغ قوه در خانه راه رفتیم و با گوشی مثلا فیلم ترسناک گرفتیم..!

و سکوت و سکوت و سکوت تا اینکه..! صدای محکم در زدن آمد..! بدجور ترسیدیمخجالتی


پینوشت یکُم: مثلا داستان را درجای حساس قطع کردم..!:) آنچه خواهید خواند هم نداریم..:|

پینوشت دوم: تا اینجای سفر را قضاوت نکنید :) اگه همینطور میبود تا آخر که من الان روی آبهای خزر بودم  و درنهایت سرد خانه!!

پینوشت سوم: خب یجای خوب قضیه رو یادم رفت بگم..! اون هم آبعلی بود..!امامزاده هاشم..! و یک آش رشته بسیار بسیار خوشمزه..و  آش دوغ بدطعم:(

پینوشت چهارم: عجیب بود که انگار توی آش رشته سبزی قورمه بود.:| چون همون بو رو داشت..!داریم اصلا؟

پینوشت پنجم: تصمیم گرفتم پست ها کوتاهتر بشه..! یجورایی توئیت روزانه بنویسم..!البته فعلا تصمیم گرفتم شاید عملی نشه:)

پینوشت ششم: این مهمه..! قرمزش کردم.! آقا بیانی هستی مازنی(مازندارنی باشه)؟؟؟؟ همینطوری پرسیدما:D

  • ۴ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۳
  • گُل نِگار