
ساعت حوالی یک-یک نیم بامداد.مثلا قرار است بخوابیم.
او ذهنش بدجور مشغول است و انگار چیزی مثل خوره به جانش افتاده و نمیگذارد آسایش داشته باشد! هی تکان میخورد و این پهلو پهلو میشود !
یکدفعه اعصابش بهم میریزد و بلند میگه: اصلا بیخیال، هر چی شد شد..! ومن اینطرف تر..خوشحال از شنیدن این جمله.^__^
آن روز هم به یکتا گفتم من یه اصل تو زندگی دارم و بیشتر با این استراتژی رفته ام :هرچه بادا باد!
مگر میشود آخرِ قضیه خودت را پای چوبه دار ببری و خودت خم شوی و زحمت چهار پایه را بکشی..! و بعد هم تظاهر کنی چقدر خودت رو دوست داشتی!
یکتا هم با من هم عقیده بود اما یگانه درست مثل مَهی!
و اتفاقا اون شب هم مهی نبود و بخاطر همین کلافگی ذهن اش ، شلوغی و دورهمی آن شب را رها کرده، و به خلوت گهی سوت و کور،تنهای تنها رفته بود تا خودش را جمع کند.(میگویم چه خوبه!اما من هر وقت تنها و تنها رفتم به جایی برای فکر کردن ،فراموش میکردم اصلا موضوعی که منو اینجا کشونده چی بود و مغز عزیزم مرا به ناکجا آباد هایی میبرد که شب قبل وقت خواب ، یادش رفته بود ببرد.جان ِ مادرت بیخیال شو!)
داشتم میگفتم!همین جمله ی سبز رنگی که در بالا گفته شد! نطق بنده را بازکرد و من برای او تا خود صبح(حوالی ساعت 6 و نیم) حرف زدم:/
بی انصافی نکنید و هم چنین قضاوت:/ او نیز سخن گفت! گفت(نه ،خدایی گفت :|) و بعد هم از خاطراتِ خوب ِ حال خوب ،حرف زدیم..از بامزه ها و آنقدر خندیدیم !
که مغز لعنتی رگ هایش بیرون زده بود چون نمیتوانست دیگر رژه برود! و دیگه افسارش دست ما بود..!روی خاطره های خوب زوم کردیم و خوابمان برد:)
غرض از این پست این که : خوشحالی،هپی & مَپی بودن رو وابسته به هیچ شخص یا اتفاق یا رویداد نکنیم(البته میدونم تو بطن متن هیچ اشاره ای به این موضوع نکردم:/ ولی قصد همین بود منتهی دیگه!!!)
+نکته آخر:برای اینکه این پست نیمچه رسمی طور طولانی نشه! از کارهای مثبت خوبی که امروز انجام دادم شب میگم محتملا:)
+نکته آخرتر: آقا این استاتژی که گفتم همه جا بکارنمیبرما..وقتی لازمه:)
+عکس: مراسم مگنوم خوران با هم کلاسی،هم خوابگاهی، هم اتاقی، تخت روبه رویی،مهدیه .ع ! بعد از یک مصاحبه خواب آور:|