دیشب بهش گفتم تمام حس هات رو بنویس روی کاغذ و بعد برای خودت نگه دار.
اصلا خواستی بنداز دور ولی:
بنویس..!
بنویس ..
.بنویس...!
خوب یادمه از وقتی نوشتن رو یاد گرفتم خودم رو لا ب لای کلمات غرق میکردم
و بعد جمله ها و ...میساختم...
دفترهای زیادی که هرکدومشون رو سبک خاصی از نوشته ها پرکرده!
خاطرات ِ با جزئیات عمیق و بعضا تصویری، داستان های کوتاه، برنامه ها، حس های لحظه ای ،ناراحتی ها و اتفاقاتی که باید ثبت میشدن..!
همیشه دنبال ِ فراغتی بودم تا سریع برم خودم رو به کاغذ و قلم برسونم!
این عادت همراهم بود و توی دانشگاه و خوابگاه(دوسال پیش) هنوزهم مینوشتم !
به همه میگفتم بنویسید!
اما نمیدونم یهو چی شد که جوهر قلم بود و کاغذ و وقت فراغت فراوان ،
ولی دست و دل ناسازگاری میکردند..
شایدهم بخاطر وسواس فکری زیادی که سراغ ِ من اومد!
مشغله های زائدی که بیخودی خودم رو درگیرش کردم!
یا حرف زدن همراه ِ ترسی که باید طوری بنویسی و بگویی که ناگفته بماند!
یا تفاوت سبک هایی که هر بار به طعم ِ دلم خوش میامد سراغشان میرفتم و قلم ِ بیچاره هم دچار بی هویتی شد! همین حالـا هم دنبال جوابی میگردم که چرا باید اینها رو بنویسم !؟ مگر مخاطب ِ این صفحه چ گناهی کرده که باید چشمانش را دنبال ِ کلمات بچرخاند و مُشتی حرف بخواند!
با همه ی اینها ، باز هم یک کشش درونی ناپیدایی ، که نه منطق دارد و نه جواب سوالاتم را میدهد، مرا وام دار قلم میکند و به سوی خود میکشد!
[البته مطلع هستید که قلم در اینجا جایش دکمه های کیبورد است.
و شاید این خود هم دلیلی بر فراموشی نقش اصلی اش است.شاید].
یادم بود که این وبلاگ متولدِ ماه اردیبهشت است.
با وجود این حجم تنهایی که برای گل نگار گذاشتم بی انصافی است که تنهایی ماه تولدش آن هم از جانب سازنده [خودم:)] بر حجم غباردلش اضافه کند.
تولدت مبارک گل نگار ِ مجازی اردیبهشتی:)
وسلامِ آخر نوشته ای به بیانی ها!
ســــــــــلام:)