حیات ِ حیاط
بی مقدمه :
بالکن پر از گل
و حیات!:)
امروز وقتی مامان و بابا با ذوق رفتن و چند تا گلدون گرفتن ،
بهونه ای شد که دسته جمعی به گل ها آب بدیم و بالکن رو بشوریم...
آبجی کوچیکه خیلی ذوق میکنه اینجور وقت ها!
مامان و بابا هم که عشقشون گله و سرشون حسابی گرم..
و واقعا حال خوبی میگیرن..
.منم دوربین رو آوردم و از هر ثانیه عکس میگرفتم...
وزش باد دلربا...
به مامان وبابا که کنار پنجره ایستاده بودن و یکی یکی از گل ها میگفتن گفتم : همینطوری سرتون رو برگردونید ونگاه کنید به دوربین:)
بابا به افق نگاه کرد..خنده ام گرفت و گفتم عه چرا ژست دهه چهل و شصت گرفتین:)
جفتشون خندیدن وهمین بهترین فرصت برای گرفتن عکس بود...
+ آبجی بزرگه هم از صبح درگیر اینه که یه مرغ مجلسی برای سحر درست کنه!
منم خوشحال خوشحال خودم رو اصلا درگیر نکردم و گفتم ای بابا حالا واجبم نیست انقدر زحمت!
+ مامان هم برای افطار شعله زرد گذاشته و من ظهر حدود یه ساعتی مراقبش بودم و هم میزدم! و کلی با خودم حرف زدم:).
راستش موقع هم زدن هم میخواستم دعا کنم ولی یادم رفت! یعنی لا به لای بلند بلند حرف زدنام محو شد!
+الهه در یک پیامرسان داخلی :) هوای این روزهامو داره وبرام موزیک های سنتی و بی کلام قشنگ میفرسته میگه چون دوست داری :)
+ دیگه امشب به حول وقوه ی الهی برای امتحانات میخونم! قول دادم خلاصه برداری کنم D;
و اما سوگلی گل ها برای من :)
- ۹۷/۰۳/۰۲
همیشه این چنین باشه