گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

خوابی که قبل از مرگ باید دید!!

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ

[این صندلی را برای من گذاشته اند. با علامت خروجی که مرا محکوم به رفتن کرد." برگرفته از خواب ِ صبح]

پیش از خواندن:

باید بدانید:نوشته های زیر از خواب می آیند.به تاریخ ششم دی ماه 97.صبح نه چندان سرد زمستانی

از این نوشته به چی میرسیم؟

یک: کنکاش یک خواب که همانند فیلم هایی با ژانر درام و جنایی است.

دو: شاید هم لابه لایش بتوان چیزی بهره برد.اگرخودتان را جای من بگذارید.

بخونیم؟

متن رو ابتدا توی ورد برای خودم نوشتم که جز خاطرات ثبت شده ام باشه. خوندمش.

نتوستم چیزی ازش کم کنم.نزدیک به هفت صد کلمه بی جان است.

اگر حوصله تان میکشد و با توجه به : به چی برسیم؟ فوق الذکر:/ بخوانید.

نگارنده در ادامه مطلب برای جلوگیری از خستگی تصاویر را در بین نوشته ها جا داده.

به اشتباه نیافتید و به محض رسیدن به عکس پایین تر آمده و بقیه متن را بخوانید.

[ترجیحا مثبت هیجده به علت صحنه های خشن]

دیشب یه خواب عجیب دیدم که برام درس مهمی داشت.

همه ما رو جایی برده بودند که بخاطر ندارم کجاست.راستش انقدر بقیه حوادث و ترس ماجرایی قریب الوقوع  بهم حمله کرده بود که نمیدونم کجابودیم.

بهرحال اونجا یکسری افراد رو انتخاب میکردنن که بمیرن.منم جزو اون افراد بودم.خیلی هایی که انتخاب شدن با رضایت خودشون هم گرچه نبود اما خوشحال بودن چون واقعا میخواستن بمیرن.اما من! من دلم نمیخواست بمیرم.

وقتی انتخابم کردن.

یه سم رو توی بدنم تزریق کردن.

هرچقدر اصرار میکردم که من دلم میخوااد زنده باشم فایده نداشت.

احتمالا و قطعا اونا میدونستن که من این حرف رو بارها و بارها زدم اما هیچ وقت زنده نبودم یا برای زنده موندن وزندگی کردن تقلایی نکردم

.بهرحال  سم توی بدنم تزریق شده بود و کمتر از 24 ساعت من برای همیشه از این دنیا و تمام زندگی خداحافظی میکردم.

خانواده پنج نفره خودمان که حالا من تنها عضو دور افتاده و محکوم به مرگ بودم آنجا بودند.روبه روی من ! ایستاده بودند. با چشمانی  پر از اشک.

تنها هلیا که مشغول شیطنت های کودکانه اش بود از ماجرا خبرنداشت.

دلم برای تک تکشان تنگ میشد.رفتم کنار مامان و کلی گریه کردم و گفتم

من هنوز زندگی نکردم.

میخوام زنده بمونم.کلی برنامه دارم که عملی نشده.جاهایی که میخواستم برم.کارهایی که باید انجام میدادم.

مامان من حتی برای فردا هم برنامه ریختم.انقدر که بهش اطمینان داشتم.این بی انصافیه.

مامان فقط گریه میکرد و میگفت ناراحت نباش شاید سم اثر نکنه! از اون دلرحمی هایی که بی فایده است.چون همون خانمی که سم رو تزریق کرده بود با این جمله مامان پوزخندی زد و گفت محاله ممکنه!

عصبانی شدم و گفتم:

لااقل با یه گلوگه کارمو تموم میکردین انقدر امیدوار نباشم و انقدر ناامید. امیدوار بخاطر اینکه شاید بتونم کارامو تا قبل از اثر سم انجام بدم وناامید بخاطر اینکه برای انجام هر کاری میترسم که نکنه الان سم اثرکنه وبمیرم.!

خانمه فقط گفت: مهم اینه که قراره بمیری. زیاد دل نبند

. این همه فرصت داشتی حالا گذاشتی برای الان.اصلا از کجا معلوم همین الان یهو سم اثر نکنه

وتو حتی وقت نداشته باشی اخرین جملاتت رو بگی.

لحظه ترسناکی بود. بغض خفه ام کرده و حالا نمیدونستم چ باید بکنم.

آبجی با چشمای گریون اومد نشست کنارم و گفت : الان وقتش نبود.الان نباید میرفتی.

گفتم چکار کنم.توروخدا کمکم کن زنده بمونم.آبجی گریه میکرد ومیگفت تو حتی کارایی که دوست داشتی انجام ندادی.

خودم میدونستم واین عذابم میداد.

گفتم پاشو بریم دکتر.معده ام رو شسشتو بدن شاید خوب بشم. چرا آخرین راه های ممکن رو امتحان نکنیم.

برق تو چشمای ابجی اومد.

رفتم با ذوق پیش بابا و گفتم بریم دکتر.

ولی گفت فایده نداره تو که داری میمیری.منم الان خسته ام حال ندارم بیام.

گفتم بابا فقط برای آخرین بار یبار این همه سخت گیری و ناامیدی رو بذارین کنار. یباری که تنها فرصتمه.

بابا گفت تو میدونی یا من! من میدونم خوب نمیشی.

اما بابا هرچی میگفت من ته دلم به یه معجزه ایمان داشتم.معجزه ای به نام زنده بودن.

گفتم لاقل بریم پارک.بریم خیابونایی که دوست داشتم ونرفتم.برم پیش آدمهایی که دوست داشتم ببنمیشون.که بازهم با بی توجهی مواجه شدم.

یکی تو ذهنم میگفت

تو که قراره بمیری امروز هم مثل روزهای قبلت زندگی کن چه فرقی داره مگه!

خیلی عادی بگیر بابا.تا هروقت دلت خواست با کامپیوتر و گوشی باش و فیلم ببین.یعنی تا وقتی که سم اثر کرد

.وقت هدر بده وکار با ارزشی نکن.اصلا بشین فقط برای امروزت بازم یسری برنامه روتین بنویس و عمل نکن.

دلم میخواست بکوبم تو سر کسی که این حرفا رو بهم میزد.از طرفی هم نرم شده بودم و میگفتم راست میگه به حال من که فرقی نداره.

یعنی میخواستم حتی آخرین لحظات بودنم در این دنیا بدون گذراندن شادی کنار خانواده بدون گذراندن لحظاتی که دوست داشتم،

جوری که باید باشم،

کارهای و ایده هایی که باید عملی کنم، میگذشت.

این عادت هر روزه ی من شده بود.

پس چنان که برای زندگی دست و پا میزدم نبودم.من فقط زندگی را میخواستم که از لذتی به لذتی دیگر بروم.از لذت های کاذب .

و فقط دچار توهم بودم که یک روزی ، لحظه ای خیلی قدر دان زندگی خواهم بود و تا آن زمان وقت بسیار است.

 

پانوشت:

از آن دسته خوابهایی بود که انگارواقعا همونجا بودی طوری که خستگیش به تنت بماند.

طوری که ندانی آخرش چه شد.و وقتی صبح چشمانت را باز کردی بترسی و بگویی این روز آخر من است.

پانوشت بعدی:

زندگی کنیم. زندگی کنیم. و از توهم و انتظار بیهوده اینکه یه روزی میاد و من قدر زندگیمو میدونم دست بکشیم.

اون روز و اون لحظه همین الانه. همین روزهایی که ساده و بی اهمیت ازشون میگذریم.

این خواب بین خواب هایی که دیدم رفت جز خوابهای برترم با امتیاز بالا :)

از اون خوابهایی که واقعا قبل از مرگ باید دید.

  • ۹۷/۱۰/۰۶
  • گُل نِگار

نظرات (۴)

  • یه بنده خدا
  • منم یه متن از خواب هام دارم وقت کردی بخون
    خخخ
    پاسخ:
    کجاست؟
    ترسناک بود گل نگار!
    تاحالا چیزی تو این مایه ها ندیده بودم خوابای من خیلی مهربونانه ترن =)))))
    پاسخ:
    ترسناک ولی معنادار:دی
  • یه بنده خدا
  • چقد قدیم!
    پاسخ:
    می بینید؟ خیلی گذشته واقعا :)
  • یه بنده خدا
  • بلی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">