گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۲۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یار به نزدیک یار...

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۷ ب.ظ

شکوفه بهاری، زاده ی یک درختِ ساکن ِ یک حیاطِ روستایی

黄色 yellowcollar のデコメ絵文字چیست از این خوبتر در همه آفاق...黄色 yellowcollar のデコメ絵文字

+روزِ دختر مبارکــ

  • گُل نِگار

دیوارها ، آماده!

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ

تصویری که مشاهده میکنید را نگارنده با حال ِ دیگری تماشا کرد! وقتی که از اتاق بیرون آمد و یک عدد فندق ماژیک به دست را کنار دیوار دید!!

بعد نگاهش را ثابت کرد روی صورت فندق..!

و فندوق که از خواهر بزرگتر خود حساب میبرد ،سر را پایین انداخته و یواشکی خواهر ِ متعجش را نگاه میکرد..!

خواهر که نگارنده متن است خواست کمی نزدیک فندق شود تا ماژیک را از دستش بگیرد و بقیه دیوارها در امان بمانند که:

در طی اقدام زیرکانه آبجی کوچیکه پا به فرار گذاشته و با صدای خنده بلند ماژیک را بر دیوار دیگری می رقصاند!

نگارنده که حوصله ی جیغ بنفش فندق را ندارد! مهربانانه از او درخواست کرد ماژیک را بدهد تا چشم چشم دو ابرو را روی دیوار بکشد.

واینچنین آدمک های نخراشیده نقش بر دیوار شدند! که از خنده آدمک بالایی مشخص است چه حرص ِ خالی نشده ای را قورت داده !

پس از چندی پدر ِ فندق دیوار را میبیند و ذوق کودک ِ [بووووق] را میکند !

و خواهر بزرگتر درحالی که ابروانشان گره خورده است یاد ِ دوران کودکی خود میافتد که حتی موقع رنگ کردن نقاشی هایش

خط ها نباید بیرون می زد و نقاشی باید خیلی مرتب کشیده و رنگ آمیزی میشد!!!!

خون خونش را میخورد و قسم یاد میکند دفعه بعد آبجی کوچیکه را برای رنگ آمیزی دیگر دیوارها تشویق کند:/

.

.

.

  • گُل نِگار

به راهش سر نهادیم...

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ب.ظ

PHOTO:GOLNEGAR/TIR

ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم!

---------------------------------------------------------------------------------

عصر ِ تابستانی ، دمِ یک گُل فروشی قرمز ، می ایستد! دل همان جا ماند!

----------------------------------------------------------------------------------

  • گُل نِگار

وقتی سرنوشتم در اینجا رقم خورد

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۸
  • گُل نِگار

استحمام مغز(بازی کتاب:))

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

.

.

.

این یه چالش (اصلاحیه: بازی :/)بدون محدودیت زمانی بود در وبلاگ جناب هولدن کالفید..!

و اما کتاب ها:

پایین سمت راست: هدیه مربوط به دوران دانشجویی است:)

دوهفته یکبار و در صورت جوزدگی هفته ای چندبار میرفتیم کتابفروشی و برای همدیگه کتاب میخریدیم..درهمه سبک:)

کلی تو اون کتابفروشی خاطره داریم :) (از هدیه انگشتر زهرا، تا  انگشتر من و بحث هایی که اونجا با فروشنگان راجع به کتاب ها میکردیم ، و و..)

پایین سمت چپ: هدیه تولد از یک یار دبیرستانی..! ایشون وقتی رفتن کتاب فروشی راجع به شخصیت بنده گفتن

و از آقای کتاب فروش درخواست کردن درخور شخصیت من کتاب بدن..

ایشون هم اتللو و مکبث رو پیشنهاد کردن:/ حالا بماند که شخصیتم رو چه جوری توصیف میکردن !:×

بالا سمت چپ: هدیه روز تولد از آن دیگر یار دبیرستانی.

بالاسمت راست:  یه کتاب اونم از هنرمندی مثل جناب فیض به خودم هدیه دادم و کیف کردم..:)

.

.

.

من خودم اصولا هر هدیه ای میگیرم

چه کتاب چه غیر کتاب حتما یه نُتی ،سیاه نوشته ای ، مینوسم و کنارش میذارم ...!

یا همینجوری بی مناسبت برای افراد ، برگه نوشته مختصر و مفیدی میذارم...:)

کلا ارتباطات مکتوب رو  علاوه بر ارتباطات کلامی ،خیلی خیلی دوست دارم!:)

هیچی همین دیگه...D; دعوتید عاقا..همتون..

این سایت :کافه بوک


هیچ وقت پز کتابهایی را که خوانده اید ندهید. به کتابهایی که نخوانده اید ،فکر کنید.


  • گُل نِگار