گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

+خداحافظ زمستان ِ گرم بی رحم..!

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ

داره کم کم تموم میشه..خداروشکر..!

عجیبه که باید بگم..از فصل تابستان جز باران چشم هایم هیچوقت چیزی ندیدم..! سرد تر از زمستان..! همیشه تو بودی..تابستان لعنتی..

زودتر تمام شو..زود زود..

دوسال است که دیگر انتظار و منت این فصل را نمیکشم..! بی رحمی اش را ثابت کرده است..!

خداحافظ زمستان ِ گرم بی رحم..!


پینوشت: دو روز میشود که سرما خوردم..سرماخوردگی های من از همان روز اول تا اخرش فاجعه است..! گاهی حتی نمیتوانم خوب راه بروم..! بازم تابستون نذاشت زخمی نشده ازش خداحافظی کنیم...یه روزی به حسابش میرسم..فعلا که سرما خوردم :)

  • ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷
  • گُل نِگار

+ قرار ملاقات قلب های جدا شده...

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ب.ظ

بالاخره بعد از مدت ها باید همدیگر را میدیدیم..! هر چهارتایمان..! از سر ذوق و اشتیاق نبود که زودتر از بقیه رسیدم..!

نگاهی به داخل کافه انداختم..!چقدر تاریک بود..!

از یکسال بیشتر بود که از هم بی خبر بودیم..! بی خبر بی خبر..!

حتی پیام هایمان به همدیگر در فضای مجازی..!حتی سلام دادنهایمان عادی نبود..!باید کلی به خودت فشار می آوردی تا سلامی بنویسی..!

بعد هم کنارش چند شکلک قلب و گل..! بعد که حال ِ هم را پرسیدیم..آخرش را با چند استیکر دوستت دارم ساختگی تمام کنیم.!

در آخر وانمود کنیم چقدر دلمان برای هم تنگ شده..! هرچند که دل تنگی بود..اما نه به اغراق و دلچسبی بیش از اندازه کلمات..!

بیرون کافه قدم میزدم و گاهی می ایستادم و تمام خاطرات این چند سال برایم مرور میشد..!

بالاخره یکی از آنها آمد..! حتی نمیتواستم صحبت کنم..! اصلا یادم رفته بود که تا یکسال پیش چه جوری با هم برخورد میکردیم..

!اما خوب یادم بود همدیگر رو حسابی در آغوش میگرفتیم و او با انرژی و سرحال مرا با همان لقبی که برایم انتخاب کرده بود صدا میکرد..!

در آغوش گرفتمش..! اما نه مثل همان آغوش یکسال و اندی پیش..!

رفتیم داخل کافه..!منتظر ماندیم تا دوست دیگرمان بیاد..!

بیشتر او حرف میزد! و من بیشتر در فکر..!

او مثل همیشه بشاش و پر انرژی بود.

.دلم برای همان شوخیهای همیشگمان تنگ شده بود.

.همان مسخره بازی ها..!ولی  نه اینجا جاش بود و نه هیچکداممان مثل قبل..!حتی آخرین تلفن هایمان به همدیگر قدمتی به طول ماه داشت..!

نفرچهارم بالاخره آمد..!

چقدر لاغر و نحیف تر از قبل شده بود..!

از گذشته که حرف میزدیم بغض گلویم را میگرفت..!

نفرچهارم از حال و اوضاع ناجورشان گفت..!

که زندگی اشان چقدر چقدر سخت شده..!

با هم عکس انداختیم..از همان عکس هایی که ظاهرش با عمق وجودش پر از تفاوت است..!

بالاخره خواستیم از آن کافه تاریک بیرون بیایم.

!نمیدانم چه شد که هر چهارتاییمان بی بهانه اشکمان سرازیر شد و دلمان گرفت..!در میان اشکهایمان خندیدیم..! خنده های تلخ..!

تا جایی که مسیرمان بهم میخورد با هم رفتیم و بعد جدا شدیم!

یک میز چهار نفره..! چهار نفری که از هم خیلی دور شده بودند..!خیلی..!

شاید انگار هرکس به مهمانی خودش آمده بود..!

دلم نمیگرد از اینکه تنهایی به کافه بروم..! گاهی بعضی شلوغی ها..فقط شلوغی است..!


+در آخر..! این ملاقات مربوط به یکماه پیش بود با دوستان گلم..!آخرش شده بود

اشک و بغض همه مان..! اما در کل خوش گذشت..!فقط کاش دوباره قلبهایمان مثل قبل شود

  • ۳ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۸
  • گُل نِگار

+ همان که میخواستم..! نه {من}

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۲۸ ب.ظ

حالا وقت آن را رسیده که با تمام دلهره ها..! دیوانگی ام را شروع کنم..! تا دیر تر نشود..! تا زمانی به کاش و حسرت تبدیل نشود..! نباید از من! یک {من} ساخته شود پر از خنده های تصنعی..! یک {من} بی تفاوت و سرد.. یک {من} خسته..!

برای ساخت این روزهایی که قرار است بیاید کلی برنامه میریزم..! ولی میترسم یا گمشان کنم..یا یادم برود..! اما همین ترس..! همین تلقین است که مانع پیشرفت و باعث پسرفت من شد..! از این پس من ! همان خواهم شد که همیشه میخواستم باشم..!

  • ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۸
  • گُل نِگار

+ درد حرفهای پر سیلی..!

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ق.ظ

انگار دل منه که داره میشکنه

صبور و بی صدا هر لحظه با منه..!

+ خیلی بده که دلت پر ترک باشه و آدمهای اطرافت..حتی عزیزترینات...هر روز بشکنند..! امروز از عزیزترینم شنیدم ! و شکستم..!

فرار از اونایی که یه روزی خیلی دوستشون داشتی و هنوز هم داری..! خیلی سخته..!خیلی..!

توی حال بد امشبم...گفتم خاطره شمال رو بنویسم تا یادم بره امشب چی شنیدم..ولی یادم نرفت..حتی با وجود آدمک هاش..حتی باوجود خنده های تلخم..!

از کودکی یه تصویر یادم موند..! که بدجور شکوند وجودم رو...! اون تصویر یه سیلی گرم بود روی صورتم..!با دستهای یه مرد..! تا مدت ها به موضوعی که براش سیلی خوردم و شکستم میخندیدم..که چقدر مسخره بود..! اما اون درد رو ..که نه تنها رو صورتم بلکه تمام وجودم رو گرفته بود رو فراموش نمیکردم و بهش نمیخندیدم..

بزرگ که شدم حتی همون موضوع مسخره هم یادم رفت..اما اون درد نه..!

حالا هم فقط انگشت ها نیستند که برات درد دارن..!حرفها..! رفتارها..نگاه ها..! از صدتا سیلی بدتر و فاجعه تر است..!

غبار غم برود دل خوش شود حافظ..!

  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۶
  • گُل نِگار

+ ما که رفتیم شمال (قسمت _دوم)

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ق.ظ

و سکوت و سکوت و سکوت تا اینکه..! صدای محکم در زدن آمد..! بدجور ترسیدیمخجالتی

بابا رفت و در را باز کرد..!

  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷
  • گُل نِگار