پاییز...
وَ شروع این فصل دوست داشتنی ...!
آذرماه برفی 95 ویک عدد گل نگار:تصویر
دارم میرم خوابگاه:))
+ عرض تبریک خدمت ِ دانشجوهای بیانی گلمون..آرزوی موفقیت برای تک تکتون ^_^
- ۲۳ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۲
وَ شروع این فصل دوست داشتنی ...!
آذرماه برفی 95 ویک عدد گل نگار:تصویر
دارم میرم خوابگاه:))
+ عرض تبریک خدمت ِ دانشجوهای بیانی گلمون..آرزوی موفقیت برای تک تکتون ^_^
مشغول دنیای خودش بود! نزدیک تر که رفتم سریع خودش رو قایم کرد لابه لای شاخه ها! غافل از اینکه چه صحنه ای ساخته واسه عکس و از لنز دوربین من جا نمیونه!
همین قدر ساده ، دوست داشتنی و دست نیافتی
× سلام به رفقای تکِ بلاگستان :) نمیدونید چقدر دلم برای خودتون و نوشته های پرحس اتون تنگ شده بود.
وقتی پنل رو چک کردم و ستاره های روشن اتون رو دیدم ! خوشحال و شادمان منتظر فرصت مناسب برای خوندنشونم.[خیلی ها رو هم خاموش خوندم:)]
این وسط رفتن الیــوت ناراحت کننده بود:( ما که منتظر هستیم برگردین :) نفر دوم مسابقه نمک شو هم که شدین :) تبریک
× روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتم و سرفرصت میگم براتون خوبای نازنین^-^
× مخلصتون برم و تمام :)
×لوکیشن عکس: ترمینال مسافربری .گل نگار منتظر عمویش رو صندلی دوربین و کتاب به دست ، نشسته بود تا این پرنده کوچک حواسش را پرت خودش کرد:)
PHOTO: BY GOLNEGAR(حالا انگارچی هست!:/)
یک عدد گُل نگار باری از دوش برداشته هستم..!:)
هوووف بالاخره این متن نمک شو نوشتم...! (سوج به دل ننوشته ها:/جنبه ندارم میبنید:!)
یعنی تو عمرم انقدر به خودم استرس وارد نکرده بودم:/
اینم مثل بقیه مسابقاتی که تو عمرم شرکت کردم از جهت ایجاد یه خاطره خوش وارد شدم:)(جمله بندی (0-0)
راستی این صدای بارون زیر رو هم بشنوید
از بارون ِ دیشب ضبط کردم برای شما...آخرش هم تندی یه سلام کردم..اونم مجبورا میشنوید:/
یعنی انقدر که جیغ مرگ میشی از بارون
وقتی تابستون بباره که دیگه میمیری :)
+بعدا نوشت....الاان بگم که الان به شدت داره بارون میاااد:) آخ جان جان..! جای همتون رو خالی میکنم..:)
ساعت حوالی یک-یک نیم بامداد.مثلا قرار است بخوابیم.
او ذهنش بدجور مشغول است و انگار چیزی مثل خوره به جانش افتاده و نمیگذارد آسایش داشته باشد! هی تکان میخورد و این پهلو پهلو میشود !
یکدفعه اعصابش بهم میریزد و بلند میگه: اصلا بیخیال، هر چی شد شد..! ومن اینطرف تر..خوشحال از شنیدن این جمله.^__^
آن روز هم به یکتا گفتم من یه اصل تو زندگی دارم و بیشتر با این استراتژی رفته ام :هرچه بادا باد!
مگر میشود آخرِ قضیه خودت را پای چوبه دار ببری و خودت خم شوی و زحمت چهار پایه را بکشی..! و بعد هم تظاهر کنی چقدر خودت رو دوست داشتی!
یکتا هم با من هم عقیده بود اما یگانه درست مثل مَهی!
و اتفاقا اون شب هم مهی نبود و بخاطر همین کلافگی ذهن اش ، شلوغی و دورهمی آن شب را رها کرده، و به خلوت گهی سوت و کور،تنهای تنها رفته بود تا خودش را جمع کند.(میگویم چه خوبه!اما من هر وقت تنها و تنها رفتم به جایی برای فکر کردن ،فراموش میکردم اصلا موضوعی که منو اینجا کشونده چی بود و مغز عزیزم مرا به ناکجا آباد هایی میبرد که شب قبل وقت خواب ، یادش رفته بود ببرد.جان ِ مادرت بیخیال شو!)
داشتم میگفتم!همین جمله ی سبز رنگی که در بالا گفته شد! نطق بنده را بازکرد و من برای او تا خود صبح(حوالی ساعت 6 و نیم) حرف زدم:/
بی انصافی نکنید و هم چنین قضاوت:/ او نیز سخن گفت! گفت(نه ،خدایی گفت :|) و بعد هم از خاطراتِ خوب ِ حال خوب ،حرف زدیم..از بامزه ها و آنقدر خندیدیم !
که مغز لعنتی رگ هایش بیرون زده بود چون نمیتوانست دیگر رژه برود! و دیگه افسارش دست ما بود..!روی خاطره های خوب زوم کردیم و خوابمان برد:)
غرض از این پست این که : خوشحالی،هپی & مَپی بودن رو وابسته به هیچ شخص یا اتفاق یا رویداد نکنیم(البته میدونم تو بطن متن هیچ اشاره ای به این موضوع نکردم:/ ولی قصد همین بود منتهی دیگه!!!)
+نکته آخر:برای اینکه این پست نیمچه رسمی طور طولانی نشه! از کارهای مثبت خوبی که امروز انجام دادم شب میگم محتملا:)
+نکته آخرتر: آقا این استاتژی که گفتم همه جا بکارنمیبرما..وقتی لازمه:)
+عکس: مراسم مگنوم خوران با هم کلاسی،هم خوابگاهی، هم اتاقی، تخت روبه رویی،مهدیه .ع ! بعد از یک مصاحبه خواب آور:|