گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

رونوشت روزها راروی هم سنجاق کــردم..!

گُــل نــِگـــآر

+مُشتی نوشته..! به زبان گُل نِگار..!به تایید ناخواسته کیبورد..
به ترنم زیبای گُل ها..!
وصدای نَفَس فرشتگان..!
زیر بآران بی حساب عشِق!
.
.
+قضاوت ممنون:)

پیوندهای روزانه

۳۰ مطلب با موضوع «بیست وچهار ساعته!» ثبت شده است

[ در تصویر بالـا یک فندق متولد دهه نود را مشاهده میکنید! وی پای راست را

روی پای دیگرش انداخته و مشغول دیدن موزیک ویدیوی جدید دیگر از پیرمرد مهربان! است:|]

دو تا لباس رو خیلی برای فندق ها دوست دارم!

اولی شلوار جین روشن :)

دومی جوراب ساده ساده سفید:)

یوقتایی که خیلی از دستش کفری میشم ! یاد این تیپ ها و ظاهراش میافتم و مجددا دوستش میدارم..خصوصا وقتی موهای لخت طلایی اش رو میبینم:)

:} بعضی ها نمیدونم بعضی های دیگه رو چی فرض کردن!

تو مترو ریمل مارک فلان رو با قیمت دو تومن میفروشه و بعد چند نفر رو همراه خودش اورده و اشخاص همراهی به ظاهر تقاضای ریمل میکنند اون هم چند عدد!

و بلند میگه:اینم از هموناست که سری قبل ازتون گرفتم! خیــلی عالیه!

بعد یه نگاه به مژه هاش میکنی اصلا محو میشی انقدر بلنده:|[اصلا ریمل نزده]

بعد فروشنده بلند اعلام میکنه خـــانم ها بفرمائید اینم مشتری که خیلی راضیه!

  مشتری خیلی راضی دقیقا همون ایستگاه پیاده میشه و به همراه فروشنده بیرون مشغول میشن:|

یعنی همه خنده اشون گرفته بود! دِ آخه خواهر من لازم نیس برای فروش یه جنس  فیک الکی مارک دار اونم انقدر ارزووووون اینهمه پلیس بازی دربیارین:)

:}} از اونطرف یه دستفروش دیگه بود که بچه چند ماهه اش رو با چادر جلوی خودش به طرز وحشتناکی بسته بود!

طوری که پاهاش جمع شده بودند و انقدر فشار وارد شده بود که رنگ پاش کبود کبود بود! و خیلی ها بهش گفتن ولی اهمیت نداد...!

:}}} نمیدونم چرا من با دیدن دستفروش ها تو مترو خیلی خیلی تو فکر میرم..فکرهای مختلف...!

آدم غم اش میگیره..امروز که دیگه نوبرش بود و با تراژدی های متنوع مواجه شدم:/

:}}}} مِن بعد کتاب میبرم و خودم رو مشغول میکنم:)

:}}}}} امروز انقدر شیرکاکائو خوردم که فکر کنم باید برم خون تزریق کنم!! [میگن کم خونی میارهاخم]

:}}}}}} فردا پذیرای عمو جان هستیم و پسر عموی دوساله ی دیوار بالارونده! فکر کنید با فندق چی میشه دیگه! طلب صبرکنید برام..!

+ به یه نکته راجع به خودم رسیدم:) موقع ای که خیلی خسته ام یا سرم شلوغه ! پر حرف میشم:| انقدر بموقع و بجا!خنده

+هپی و مپی باشین:) عیدتون هم خیلی مبارک:)

  • گُل نِگار

کوله بار تجربه:/

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۵۲ ب.ظ

برگشتم :)

با کوله باری از تجربه و شناخت !

و البته یه شکست !

خلاصه که اینم یکی از اتفاق های زندگی بود..برای هر درسش مدیونشم:)

  • گُل نِگار

بیانی های نفس حق :) +آهنگ خوب

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ب.ظ

ســـلام جاده چالوس !

سلام دریا..

سلام جنگل..!

:))

سلام انتخاب واحد هفت ماهه :/[چه عجله ایه آخه]

پ.ن: چقدر نفستون حقه!یادم باشه برای دعاهای بیشتر مزاحمتون بشم:)

برم که فلش رو پر از آهنگ کنم...:) دوستان چند آهنگ حس خوب، ریتم خوب ، با انرژی معرفی کنید:)...!

  • گُل نِگار

دعاکنید بریم:)) [ انقدر مهمه که عنوان شد:/]

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

عروســـــــــــی انقــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوش گذشت و عالی بود که تمام اتوبان با وجود ضعف جسمی امروزم، با انرژی بودم لبخند بر لب...!خنده

چقدر داشتن همچین فامیل های باانرژی و مثبت خوبه...

فقط الان استرس اینو دارم که میریم شمال یا نه! خیییییییییییییلی دوست دارم که بشه!

دوستان زحمت کشیدن و یه روز مهلت فکر به ما دادند...آرام

ماهم تاکتیکی داریم پدرجان رو راضی میکنیم! از آهنگ خاطرات شمال و آهنگ های شمالی گرفته!

تا مثلا بحث رو کشوندن به خاطرات  دسته جمعی شمال قبل خیلی مرموزانه!

یا حتی وقتی از شیشه ماشین باد خنک بیاد بگم هوا چقدرخوبه و شمالیه:)

و پدر هم بفرماید: اینا همه دود ِ کجاش خوبه!اخم و منم بگم : شرجی نیس مثل شمال!  خب البته الان هم هوای شمال خیلی خوبه!

یا مثلا چشمت بخوره به تابلو چالوس فلان کیلومتر و خیلی ضایع بگی مگه از اینجا میرن شمال! عه نمیدونستم:/

اما انصافا این همه جمعیت برنامه ریزی کردن به عشق پدرجان و خوش سفر بودنش اومدن بریم و حالا مهره اصلی جا زده! بخاطر مشکلات کاری پیش اومده !

دوستان بیان من به دعای شما ایمان دارم:)) دعا کنید بریم دریا کنار رو !

[انتخاب واحد چهار شهریور !خیلی زوده! د ِ چه وضعشه! تازه  عرق استرس انتخاب اتاق پاک شده]

  • گُل نِگار

مورد مورد

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ق.ظ

+ نیم ساعت میشه از جشن حنابندان برگشتیم..! خسته وکوفته! روز قبل فقط سه ساعت خوابیدم!:/

++فرایند انتخاب اتاق خوابگاه ، خداروشکر خوب پیش رفت . از این مرحله عبورکردیم:)

+++ با همون آشنای مجازی که در دنیای مجازی خیلی راحت بودیم و بعد تو واقعیت معذب :))) انقددددر رفیق و صمیمی تر از مجازی شدیم ! که گفتنی نیست

+++++ انگار قسمت نیست شمال دسته جمعی رو بریم..خب اولش حسابی خورد تو ذوقم..! چون کلی برنامه چیده بودم .ولی با یه کم سبک سنگین کردن حتی میفهمم به نفعمه

پست قبل فقط یه نامه برای گل نگار بود!

یعنی اصلا قراری بر رفتن نبود!

و دیدن نظرات عمومی و خصوصی شماها خییییییلی شرمندم کرد...چرا انقدر مهربونید آخه!^_^

  • گُل نِگار